کانون توانا، نمونهی عملی اراده و توانستن
همدلی بچههای کانون معلولین، مهمترین عامل ماندگاریام در کانون بود
بین اعضای کانون که قرار گرفتم یادم رفت معلولیت دارم. یادم رفت دو عصای فلزی همیشه جور پاهایم را میکشند و پاهایم از همان اول با من سر ناسازگاری گذاشتهاند. زیر باران رفته و نرفته چشمهایم جور دیگر دیدند و معلولیتم به چشمم نیامد. کانون توانا، خانهی دومم شد و اعضای آن شدند خانوادهام. رنگ دنیایم عوض شد و حالا اگر به من بگویند دیگر به کانون معلولین نیا، دق میکنم.
اینها را سکینه حسنلو میگوید. کسی که ۱۹ سالِ تمام، شریک خاطرات تلخ و شیرین کانون معلولین توانا بوده و حالا یکی از ستونهای اصلی این خانه و این خانواده است. ستونی که اگر از میان خانه بَرَش داری شاید خانه با تکتک آجرهایش روی سر ساکنان آن فرو بریزد. متولد مرداد سال ۴۸ است و عینک و عصاهای حالا به ویلچر تبدیل شدهاش از سنگینی دردهای زیادی حکایت میکند که او نه برای خود که بهجای همنوعان خود کشیده است. پای گفتوگوی او با پیک توانا مینشینیم:
در برخورد اول از کانون خوشم آمد
همه چیز به سال ۷۴ برمیگردد، من آنوقتها کانون توانا را نمیشناختم، یک روز یکی از اعضای کانون،کانون معلولین توانا را به من معرفی کرد و آدرس داد. من هم به دفتر کانون توانا که آن موقع در ساختمان بهزیستی که در خیابان شهیدانصاری بود رفتم و در برخورد اول از کانون بسیار خوشم آمد. همان روز دوست دیگری از اعضای کانون، فرم عضویت مرا پر کرد و من شدم عضو کانون معلولین توانا.
در کلاسهای شهناز رجبی ثبتنام کردم
چند روز بعد از اینکه رسما عضو کانون شدم دستم جراحت شدیدی دید و من تا یکماه نتوانستم به کانون بیایم اما بعد از یکماه وقتی دستم بهبود پیدا کرد برای دومین بار به کانون آمدم. آن موقع شهناز رجبی کلاسهای هنری و مرواریدبافی در کانون برگزار میکرد و من بلافاصله در این کلاسها ثبتنام کردم و کمکم شدم مشتری ثابت این کلاسها و کانون معلولین توانا.
یکی از بهترین مسافرتهای زندگی من
مدت زیادی از آمدن من به کانون توانا نمیگذشت که مسئولان کانون گفتند قرار است اردوی شمال برگزار کنند. با اینکه مدت زیادی از آمدن من به کانون نمیگذشت اما من هم جزء کسانی بودم که به اردو دعوت شدم. این اردوی چندروزه یکی از بهترین مسافرتهای زندگی من شد و من وقتی از اردو برگشتم طوری علاقمند کانون شده بودم که دیگر نمیخواستم و نمیتوانستم دست از کانون بکشم.
به ما هم جایزه دادند
کمی بعد در کانون جشنی که مناسبتش را بهخاطر نمیآورم برگزار شد. یادم میآید دراین جشن خانم زینب نوروزی که البته آن وقتها کوچک بود با پایش نقاشی میکشید. در آن جشن از زحمات تعدادی از اعضای کانون تقدیر شد و من و خانم شهین شاهمحمدی هم که در قسمت پذیرش کانون فعالیت میکردیم و هر روز صبح اولین کسانی بودیم که دفتر کانون را باز میکردیم، جزء کسانی بودیم که جایزه دریافت کردیم.
گفتند دستخط تو خوب نیست…
در تعاونی مصرف به کار خودم مشغول بودم که یک روز یکی از همکاران مرا خواست و گفت دستخط تو خوب نیست و از این به بعد یکروز درمیان بیا سرکار. من از این اتفاق ناراحت شدم و یکماه تمام به کانون نیامدم. بعد از یکماه آقای یوسفی که آن زمان مدیرعامل کانون بودند آقای حسینی را فرستادند دنبالم و از من خواستند در کارگاه جوراببافی کانون که تازه راه افتاده بود کار کنم.
کارگاه جوراببافی جمع شد
از آن به بعد، من با خانم رحمانی و حسنبیگی در کارگاه جوراببافی با کارگران تندرست کار میکردیم. کمی بعد کارگاه جوراب بافی جمع شد؛ من برای مدتی در کارگاه ماندم تا جورابهای باقیمانده و اضافی ها را جمع و ترمیم کنم و بعد از این اقدام هم کارگاه کاملا تعطیل شد و من مدتی بیکار شدم.
باز هم آقای حسینی دنبالم آمد
بعد از تعطیلی کارگاه دیگر به طور ثابت در کانون نبودم و فقط گاهی به کانون سر میزدم تا اینکه باز روزی آقای حسینی دنبالم آمد و گفت آقای یوسفی با شما کاری دارند و پیغام دادهاند به کانون بیایی. وقتی به کانون رفتم آقای یوسفی پیشنهاد کار در کارگاه چسب نابینایان را به من دادند و گفتند چون تجربهی کارگاه جوراببافی را هم داری از تو میخواهیم سرپرست کارگاه چسب شوی. من گفتم نمیتوانم اما ایشان اصرار داشتند که میتوانی و من از ایشان خواستم یکهفته آزمایشی کار کنم تا تصمیم بگیریم.
کارها را خراب کنیم تا حسنلو زیر سوال برود
چند وقتی بود در کارگاه چسب که کارگرانش همه نابینا بودند مشغول بودم که کارگران از من سوال کردند زبان ترکی میدانی؟ و من با اینکه ترکی میدانستم به آنها گفتم نه. همان روز چند نفر از کارگران به زبان ترکی به یکدیگر گفتند «بیایید کارها را خراب کنیم تا خانم حسنلو زیر سوال برود» من هم این را شنیدم و تمام کارها را زیر نظر گرفتم، دقتم را چند برابر کردم، تمام جعبهها را چندین بار کنترل میکردم. یکسال از این ماجرا گذشت و یک روز که یکی از کارگران با خانوادهاش به خانهی ما آمده بود شنید که مادرم با من ترکی صحبت میکند و وقتی متوجه شد من ترکی میدانم کلی شرمنده شد.
با قاسم خدابیامرز بلیت میفروختیم
کمی بعد کانون محل فعلیاش را از شهرداری اجاره کرد و بازارچهای در آن راه انداخت و من بین اعضای کانون اولین نفری بودم که به اینجا نقل مکان کردم و وسایل کارگاه را به محل جدید کانون آوردم. وقتی در مکان جدید کانون، اتاق مستقلی به کارگاه اختصاص داده شد کمکم کارگران هم آمدند و کار دوباره شروع شد. بعد از انتقال به محل فعلی کانون، من ۴ سال دیگر هم در کارگاه چسب بودم و ۲ سال هم با قاسم محمدرسولی خدابیامرز در بخش بلیتفروشی بازارچه فعالیت کردیم.
تایپ نامهها به من سپرده شد
آنوقتها یک دستگاه ماشیننویسی در کانون داشتیم، روزی آقای یوسفی از من پرسیدند کار با این دستگاه را بلدی؟ من گفتم نمیدانم؛ ایشان گفتند حالا بنشین و امتحان کن، من نشستم و همان شد که بعضی وقتها تایپ نامهها را انجام میدادم.
من و شهین شاهمحمدی پذیرش میکردیم
کمی بعد محل کانون معلولین از بهزیستی و خیابان کوروش به ادارهی غله منتقل شد، کانون در ادارهی غله یک تعاونی مصرف راه انداخت و من در بخش پذیرش این تعاونی مشغول شدم. آنجا کار من و شهین شاهمحمدی این بودکه مراجعهکنندگان را پذیرش کنیم، وقتی سهمیهی اعضا آمد به آنها زنگ بزنیم و اجناس را به فروش برسانیم که نتیجهی همهی این کارها به درآمدزایی اندکی برای کانون منتهی میشد.
عکس اعضا را گذاشته بودیم مقابلمان
اوایل کانون به کار های اداری، بایگانی و مانند اینها آشنایی زیادی نداشتیم، یادم میآید قرار گذاشته بودیم برای همهی اعضا تشکیل پرونده بدهیم، مدارک آنها را گرفته بودیم، من و آقای حسینی چون بیشتر با اعضا کار کرده بودیم و آنها را میشناختیم عکسهای اعضا را گذاشته بودیم مقابلمان و از روی عکس تشخیص میدادیم که کدام عکس مربوط به کدام پرونده است. این یکی از ماندگارترین خاطراتم است.
خانم حسنلو هم با شما میآیند…!
یادم میآید قرار بود بچههای کارگاه چسب سرامیک به اردوی مشهد بروند، شب قبل از اردو من با آقای یوسفی مشورت کردم و تصمیم این شد که من به اردو نروم. یک اتوبوس برای رفت و برگشت این دوستان هماهنگ شده بود، وقتی اتوبوس آمد و من هر کدام از بچهها را با ساکهایی که در دست داشتند دیدم دلم برای مشهد پر کشید. همانروز وقتی آقای باروتی که مسئول اردو بود به کانون آمد آقای موسوی ناگهان به ایشان گفتند خانم حسنلو هم با شما میآیند، من گفتم نه من نمیروم؛ آقای موسوی گفتند نمیشود باید بروی، من برنامه ریختهام و من خوشحال و از خدا خواسته به خانه زنگ زدم و خانوادهام ساکم را آوردند، خانم داریوش و خانمهای کارگران کارگاه هم بودند و برای همگیمان اردوی بسیار خوبی شد.
فکر میکردیم ادریس گم شده
چون اغلب بچههای اردوی نابینا بودند با آقای باروتی قرار گذاشتیم بچه ها را در گروههای۴ نفره و با دو آژانس به حرم ببریم و من و آقای باروتی به نوبت این گروهها را همراهی کنیم. بعد از زیارت هم قرار شد همهی ما در حرم جمع شویم و با هم به اردوگاه(مدرسهای که در آن مستقر بودیم) برگردیم. یک شب یکی از این بچهها بهنام ادریس که با ما به حرم آمده بود مسیر را اشتباهی رفته بود. اما چون آدرس هتل را میدانست اردوگاه برمیگردد و میخوابد، ما هم چون فکر میکردیم ادریس گم شده تا صبح در حرم دنبال ایشان میگشتیم.
مردم فکر کردند مرادی شفا گرفته
یکی دیگر از خاطرات این سفر این بود که آقای باروتی، آقای مرادی(از دوستان نابینا) را برای اینکه اذیت نشود با ویلچر به حرم میبرد، هنگام برگشت آقای مرادی برای راحتی آقای باروتی در عبور از پلهها از ویلچر بلند میشود و میگوید بگذار خودم از پله ها پایین بیایم که ناگهان مردم فکر کرده بودند ایشان شفا گرفته و دورش حلقه زده بودند وآقای مرادی باعجله روی ویلچر مینشیند و هرچه آقای باروتی میگوید ایشان نابینا هستند کسی باور نمیکند.
یکسال است در منابع انسانیام
چندوقت بعد من یک عملجراحی انجام دادم که بهدنبال آن ۱ سال استراحت مطلق بودم و پس از اینکه دوباره به کانون برگشتم مسئولیت کتابخانه به من سپرده شد. ۴ سال کتابدار بودم و با آقای غیاثوند هم همکاری داشتم. ۴ سال هم در واحد اداری، کنار خانم نیرهنجفی کار کردم، پس از آن، چند سالی خودم مسئولیت واحد اداری را بهعهده داشتم و الان هم یکسال است در واحد منابع انسانی افتخار همکاری با کانون توانا را دارم.
مهمترین عاملی که باعث شد در کانون بمانم…
مهمترین عاملی که باعث شد در کانون ماندگار شوم همدلی بچههای کانون بود. ازهمان اول با بچههای کانون راحت بودم، چون در جمعی قرار گرفته بودم که همه دارای معلولیت بودند معلولیت خودم را نمیدیدم. در واقع اینجا معلولیتم کمتر به چشمم می آمد.
تابهحال از کار خسته نشدهام…
از اولین روزی که در کانون مشغول به کار شدم و با اینکه تاکنون در بخشهای زیادی تجربهی کار دارم اما واقعاً تا بهحال از کار احساس دلزدگی و خستگی نکردهام.
عاشق شعبهی تاکستان و بچههایش هستم
رفتن به شعبهی تاکستان یکی از علاقمندیهای من است. کار کردن با با بچههای این شعبه لذتبخشترین کار دنیاست و من هرگز از طی کردن مسافت این شهرستان خسته نشدم چون عاشق این شعبه و بچههایش هستم. دوستان خوبی در این شعبه دارم و همیشه سعی کردهام کارهایی که در کانون یاد گرفتهام و اوایل کانون آنها را انجام میدادیم آنجا پیاده کنم تا بچهها با یکدیگر گرمتر شده و مسائل همدیگر را درک کنند. برایاینکه بین بچههای کانون تاکستان نگاه حمایتگرانه بهوجود بیاید و آنها “توانا بودن” خودشان را قبول کنند هر کاری که از دستم برمیآمده انجام دادهام و حالا از نتیجهی کارهای انجام شده رضایت دارم.
کانون به اهدافش رسید
کانون توانا یعنی “خواستن و رسیدن”. کانون نمونهی عملی اراده و توانستن است. به نظر من کانون مجموعهی موفقی است، این مجموعه تکتک شعارهایش را عملی کرده و تا آنجا که خواسته به اهدافش رسیده است. کانون سختیهای زیادی کشیده و به همین علت امروز همهی داشتههایش ارزشمند هستند.
کانون توانا در زندگی خیلیها اثرگذار بود
آقای هادی، معاون اجتماعی کانون توانا همیشه در کارها هوای مرا داشته و کمکم کرده. آقای یوسفی هم حق زیادی به گردنم دارند و کمک اعضای هیاتمدیره همیشه شامل حالم شده. کانون به همهی چیزهایی که آرزویش را داشتم رسید، گاهی در ذهنم تلاش میکنم کارهایی که کانون تاکنون به سراغش نرفته را بیابم و میبینم چیزی وجود ندارد. مهمترین ویژگی کانون توانا این است که در زندگی خیلیها اثرگذار بود. خیلیها در نتیجهفعالیتهای کانون مسیر زندگیشان را پیدا کردند و فهمیدند که معلولیت برایشان نه ناتوانی است و نه حتی محدودیت؛ بلکه آنها با داشتن معلولیت در واقع صاحب یک امتیاز بزرگ بودهاند. امتیازی که برایشان خیر و برکت داشته و در رسیدن به جایگاههای بالای زندگی در حکم میانبر بوده.
از تعطیلات بدم میآید
الان اگر به من بگویند دیگر به کانون معلولین نیا واقعا دق میکنم. در حقیقت اشتیاق من برای آمدن به کانون طوری بوده که باعث شده من از تعطیلات بدم بیاید. بدون اغراق میگویم وقتی چند روز پشت سر تعطیلی پیش بیاید کلافه میشوم و دلم برای کانون پر میکشد.
آقای موسوی پدرم هستند
من آقای موسوی را از همه بیشتر دوست دارم و به عشق ایشان است که الان در کانون هستم. از روزی که به کانون معلولین میآیم چون پدر خودم از دنیا رفته همیشه فکر میکنم آقای موسوی پدرم هستند، به خانوادهام هم این را گفتهام. خواهرها و برادرهایم میدانند که من پدر دارم.
رقیه بابایی
13 دیدگاه
مژگان
سلام. چطور می تونم عضو کانون باشم؟
نویسنده
با سلام خدمت شما دوست گرامی در قسمت منوی بالای سایت بخش فرم عضویت را تکمیل کنید موفق باشید.
سید جمال فاطمی
با سلام و تحیت
احتراماً اینجانب سید جمال فاطمی مایل به همکاری با کانون توانا به صورت افتخاری در فرایندهای منابع انسانی و آموزش کامپیوتر خصوصاً بانکهای اطلاعاتی هستم.
مشخصات فردی:
سن ۴۳ سال
فارع التحصیل رشته EMBA
شغل: رئیس مطالعات و برنامه ریزی منابع انسانی شرکت صنعتی نیرو محرکه
نویسنده
با سلام خدمت شما دوست عزیز
لطفا جهت عضویت در کانون معلولین توانا فرم عضویت را تکمیل نمایید تا همکاران ما با شما مرتبط شوند. موفق باشید.
زهرا
باسلام خدمت شما
خانم حسنلو من در قسمت فرم عضویت برای شما پیغام گذاشتم امیدوارم بخونید.بی صبرانه منتظر جوابتونم
نویسنده
باسلام خدمت شما دوست عزیز
پیام شما به خانم حسنلو انعکاس داده شد.موفق باشید.
زهرا
خانم حسنلو سلام خسته نباشی تواین شبای قدر دردو غصه های خودم به کنار ازینکه با منه حقیر تماس گرفتید یه دنیا لطف کردید و خداشاهده انقدرواستون دعاکردم که بی شک میدونم خدا اجر کاراتونومیده.امیدوارم اقای موسوی به کمک شما واسه ما هم پدری کنند
زهرا
سلام خانم حسنلو من با ایمیلم به ایران توانا ایمیل زدم جواب ایمیلتونو با ایمیل خودم دادم.ممنون
شکیبا
سلام دوست دارم با آقای سید محمد موسوی بتوانم ارتباط برقرار کنم برای پاره ای امور به راهنماییهای ایشون نیازمندم اگر لطف کنید و روش ارتباط با ایشون رو بهم اطلاع دهید.ممنون
نویسنده
سلام دوست گرامی
راه ارتباط با جناب آقای موسوی برای جنابعالی ایمیل خواهد شد. موفق باشید.
زهرا
سلام دوستان عزیزخسته نباشی دوست دارم برای مشکلی که برایم پیش اومده بااقای موسوی صحبت کنم و از راهنمایی های ایشون مستقیما بهره بگیرم اگر میشه راه ارتباطی با ایشان را بهم بگید.با سپاس
نویسنده
با سلام خدمت شما دوست عزیز
راه ارتباطی با آقای موسوی برای شما ایمیل خواهد شد موفق باشید.
زهرا
سلام خانم شکیبا راه ارتباط با اقای موسوی را برای شما ایمیل کردند؟