رامین سلیمانی، نویسنده به مناسبت درگذشت زندهنام مجتبی گلستانی یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه میخوانید.
خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، رامین سلیمانی: مجتبی گلستانی منتقد باسوادی بود که کوتاه نمیآمد. این ویژگی را با شرکت در اولین جلسهی نقد او میشد فهمید. اهل پیشداوری در مواجهه با اثر یا صاحب اثر نبود. اگر اثری را ارزنده میدید برای حمایت کردن از آن تعارف نمیکرد و اگر اثری را فاقد ویژگیهایی میشناخت که از نقد میدانست، کوتاه نمیآمد. جریانهای ادبی روز را میشناخت و روی آنها تحلیل خودش را داشت. اگر جریانی را حرکتی مضر برای ادبیات و انسان میدانست، تعارف نمیکرد و حرفش را میزد. همانقدر که از مصلحتاندیشی فاصله داشت به شعور نزدیک بود. سخت باور میکرد که نظری یا عملی صحیح است اما اگر باور میکرد انجامش میداد و میگفت و پای آن میایستاد. تعارف نکردن را از زندگی آموخته بود و کوتاه نیامدن را میخواست به زندگی بیاموزد. با معلولیت به دنیا آمده بود و نیازی به توضیح نیست که چه زیست رنجباری را تجربه کرده بود؛ اما کوتاه نیامده بود. ترجیح میداد حضور داشته باشد و کار کند و ناسزا بشنود تا اینکه کناری بماند و ناسزا بگوید. با کمترین امکانات تحصیلاتش را تا مقطع دکتری فلسفهی اخلاق ادامه داده بود؛ آواز هم میخواند و خوب میخواند. از آن آدمهایی بود که هر کاری را خوب انجام میدهد؛ برعکس بعضی آدمها که هر کاری را بد انجام میدهند. از آن آدمهایی بود که خوب حرف میزنند و خوب عمل میکنند و شق دوم این ویژگی گاهی او را به انزوا میبرد چون زمانه زمانهی آنهایی است که خوب حرف میزنند و بد عمل میکنند.
وقتی همراه با جمعی سربالایی خیابان را میرفتیم تا به پارک هنرمندان برسیم، چرخهای صندلی چرخدارش را میچرخاند، حرف میزد و میخندید. هر چه سربالایی سنگینتر میشد، صدای خندهی او هم بلندتر میشد. زود میشد فهمید که سربالایی خوشحالش کرده است. هر سربالایی او را خوشحال میکرد. هر فرصتی که برای مبارزه به دست میآورد، خوشحالش میکرد و انگار زندگی برایش مبارزهای مکرر بود؛ حریفی که شاید هر بار رنگ عوض میکرد؛ اما نمایندهی زندگی بود. او کارکشتهتر و پختهتر از آن بود که از زیر مبارزه در برود یا کمک بخواهد. وقتی دوستی میخواست کمکش کند، با لبخند و متانت گفت: «راحتم.» و راحت بود. با آنچه بود و شرایطی که داشت، راحت بود؛ چون بلد بود که در سربالایی کوتاه نیاید. او قهرمان را خوب میشناخت، میدانست که قهرمان زود میمیرد؛ اما کوتاه نمیآید. میدانست که قهرمان فراتر از امکان و تواناییهایش اندیشهی قدرتمندی دارد. مجتبی در انتهای آن خیابان طولانی بلندتر از همیشه میخندید و قهرمان بود. آنقدر بلند که حالا هم صدای خندههایش را میتوانم بشنوم. انگار همین حالا در گلستان میدود و میخندد و اصلاً برایش مهم نیست که چرا نوبت واکسنش نرسید.
مجتبی گلستانی یاد گرفته بود که در موقعیتهای دشوار فرصتها را پیدا کند و موفق باشد. آموخته بود قرص و محکم باشد و در برابر زندگی کوتاه نیاید؛ حتی اگر سهمش نان جوی آلوده در خون باشد؛ و برای این درک گران، بهایی به اندازهی یک زندگی سخت توأم با معلولیت پرداخته بود. او با تلاش و پشتکار بیمانندش نشان داد که معلولیت محدودیت نیست و آیا کار آدمهای بزرگ همین نیست؟ انجامدادن حرفهای زیبایی که دیگران میگویند. فقدان او برای جامعهی ادبی و غیرادبی ما ضایعهای جبرانناپذیر است. مجتبی گلستانی را مردی شناختم که نمیگذاشت کسی صندلی چرخدارش را هُل دهد، مردی که با قدرت از معلولیت حرف میزد، مردی که دست زندگی را خوانده بود.
با احترام به آنچه بود و با احترام بیشتر به آنچه میخواست باشد و برایش تلاش میکرد.