گفتوگوی پیکتوانا با زوج موفقِ دارای معلولیت:
محسن پوراسماعیلی: معلولان بیشتر از تصورات قدیمی قد کشیدهاند
18 تيرماه سال 90 براي خيلي از ما يک روز عادي بود، آنقدر عادي که حتي از عهده بهخاطر آوردنش هم برنميآييم. اما آن روز براي دو جواني که آماده ميشدند تا آشيانه گرم و جديدشان را بسازند يک روز عادي نبود؛ هنوز هم نيست.
“زهرا حسني و محسن پوراسماعيل” آن روز به عقد و ازدواج هم درآمدند تا مأمن و پناه يکديگر باشند و با جرأت و جسارت فصل جديدي را در زندگي خود رقم بزنند. آنها حالا 7 سال است با هم زندگي ميکنند و نرگس و اميرحسين حاصل زيباييهاي زندگي مشترکشان است.
محسن: از اطرافيان انتظار“باور“ داشتيم
هيچکس باور نميکرد من و زهرا بتوانيم زندگي مستقلي داشته باشيم، معمولاً هم همينطور است. خانوادههاي افراد معلول هميشه نگرانند، من به آنها حق ميدهم چون بزرگترها سختيهاي زندگي واقعي را ديده و طعم آن را چشيدهاند، اما ما از آنها انتظار”باور” داشتيم، ما دلمان ميخواست از اطرافيان، اطمينان ببينيم و ثابت کنيم که ما “بيشتر از تصورات قديمي آنها قد کشيدهايم.”
زهرا: کمکم زندگيمان سامان گرفت
دو سال اول زندگي مشترکمان را ساکن تهران بوديم، محسن در مغازه اسباببازي فروشي عمويش مشغول به کار بود و من تمام روز را در انتظار بازگشتش به خانه ميگذراندم، خانواده محسن در شمال و خانواده من در قزوين بودند و ما دو نفر کاملاً تنها بوديم. دوست و آشنايي نداشتيم که با آنها رفت و آمد کنيم تا اينکه بالاخره طاقتمان طاق شد و به قزوين برگشتيم و اين برگشتن مصادف بود با بيکاري محسن و سپس فعاليت موقتش در مغازه اسباببازي که درآمدش از عهده مخارج زندگي کوچک ما برنميآمد. کمي بعد خودم به کانون توانا مراجعه کردم و براي اشتغال به کارخانه فيروز معرفي شدم و کمکم زندگيمان سامان گرفت.
محسن: زهرا نماد تمام دوست داشتنيهاي زندگي است
زهرا براي من نماد تمام دوست داشتنيهاي دنياست، تمام شور و حال زندگي در او و دو فرزندي که داريم جمع شده است. دنيا پس از ازدواجمان با اينکه سختيهاي زيادي را تحمل کردهايم به شکل عجيبي خواستني شد. روحي تازه در جان ما دميده شده و اکنون مدتهاست تحمل سختيها را برايمان آسان کرده است. من براي خانوادهام بهترين آرزوها را دارم و تمام همتم را براي خوشحال بودنشان به کار ميگيرم.
زهرا: خانوادهام کمک حال هميشگي ما هستند
با وجود معلوليت شديد و سنگيني کارهاي خانه و بچهداري، در زندگي خانوادگيمان هيچ مشکلي نداريم. خانوادهام کمک حال هميشگي ما هستند و بچههايم با طعم خوب مادر بزرگ، پدربزرگ، خالهها و داييهايشان بزرگ ميشوند و وجود پدرم بار سنگين بسياري از کارها از جمله خريد و رفت و آمد را از زندگيمان کم کرده است.
محسن: زندگي زوجهاي معلول شبيه ديگران است
زندگي زوجهاي معلول خالي از فراز و فرود نيست اما کاملا شبيه ديگران است، کافي است خانوادهها به اين باور برسند و خود معلولان هم ديدگاهشان را اصلاح کنند. من مطمئنم اگر خود معلولان دست به کار نشوند جامعه هيچکدام از عقايد خودش را در مورد معلولان تغيير نميدهد.
زهرا: بچههاي آشنا با معلوليت زود بزرگ ميشوند
من باور دارم بچههايي که با پديده معلوليت آشنايي دارند زودتر از ساير بچهها بزرگتر ميشوند و در مقايسه با همسن و سالهاي خود درک بالاتري دارند. نرگس تنها پنج سال دارد با اينحال بزرگترين کمک دست من در رسيدگي به برادر 8 ماههاش است و توانايي فهم بسياري از مواردي که براي سن او سنگين است را دارد.
محسن: فيروز عضو پنجم خانواده چهارنفرهام است
هفت سال از ازدواج من و زهرا ميگذرد و در تمام اين سالها اميد و توکل، همراه هميشگي ما بوده، زهرا قبل از تولد پسرمان در کارخانه فيروز کار مي کرد، وقتي قرار شد به علت دنيا آمدن فرزند دوممان دست از کار کردن بکشد آقاي موسوي و مديران کارخانه فيروز قبول کردند من جايگزين او شوم، گاهي اوقات فکر ميکنم فيروز عضو پنجم خانواده چهارنفره من و تکيهگاه امن صدها خانواده ديگر است.
زهرا: ما نگاهمان را تغيير دادهايم
دوست ندارم تصوير غيرواقعي از زندگيم منعکس کنم چون اينگونه نيست. ما هم مانند همه مشکلات کوچک و بزرگ زيادي داريم، از نگاههاي اطرافيان گرفته تا وجود پله و پستي و بلندي در هر کوچه و خيابان. ما با وجود دو فرزند کوچک و داشتن معلوليت شديد حتي يک ماشين که براي ما معلولان حکم پاهايمان را دارد نيز نداريم، حتي خانهاي که درآن زندگي ميکنيم مناسبسازي نيست اما ما نگاهمان را تغيير دادهايم چرا که نميشود هميشه شاکي، گلهمند و ناراحت بود و اين تفکر موجب شده تا از بسياري از زوجهاي تندرست اطرافمان خوشحالتر باشيم.
محسن: تجربه زندگي موفق زوجهاي معلول قابل مشهود است
ازدواج براي معلولان فرصتي است تا به اثبات تواناييهايشان بپردازند و نشان دهند که نه تنها نيازمند ترحم نيستند بلکه در مواقع لازم ميتوانند پشت و پناه همنوعانشان نيز باشند. بسياري از خانوادههاي افراد معلول از دادن اين فرصت به فرزندانشان واهمه دارند و اغلب آنها همسر غير معلول براي فرزندشان را بيشتر مي پسندند، اين در حالي است که تجربه زندگي موفق زوجهاي معلول قابل دسترس و مشهود است.
زهرا: زندگي تنها فرصتِ بودن است
زندگي فرصت کوتاهي است که حيف است به بصالت يا غصه خوردن بگذرد. به نظر من معلولان هيچ تفاوتي با سايرين ندارند. آنها هم حق زندگي کردن و شاد بودن دارند و نبايد با توجه کردن به نگاههاي بي معناي ديگران اين فرصت را از خود دريغ کنند. زندگي تنها فرصتِ بودن است و من به همه کساني که صدايم را مي شنوند توصيه ميکنم از اين فرصت تا سر حد ممکن لذت ببرند.
زهرا: خاطره شيرين نرگس را فراموش نميکنم
قبلا با عصا و البته به سختي راه ميرفتم، پس از بارداريم راه رفتن برايم سخت شد و روي ويلچر نشستم اما اين مساله نرگس را بسيار ناراحت ميکرد. يک روز که پدرم مثل هميشه به دنبالمان آمده بود تا من و نرگس را به خانه خودشان ببرد براي خوشحالي نرگس فاصله بين ماشين تا خانه مادرم را با عصا طي کردم، اين کار نرگس را حسابي ذوقزده کرد. او با اينکه سه سال بيشتر نداشت از خوشحالي زياد يکي يکي در خانه تمام همسايههاي مادرم را ميزد و با صداي بلند فرياد ميزد: بياييد ببينيد، مادر من هم راه ميرود، آن روز همه همسايههاي خانه پدر و مادرم در کوچه ايستاده بودند و با تماشاي من که با عصاهايم راه ميرفتم در خوشحالي نرگس شريک بودند.
رقیه بابایی