حرف هاي ناگفته يك مادر به فرزند معلولش
سلام پسرم
عزيزم، از كجا بيان زندگي را آغاز كنم، چرا كه ياد گذشته مرا پيرتر مي كند و ياد آينده خنجر به گلويم مي زند. اما مي گويم تا بداني كه چقدر ترا دوست دارم وقتي كه صبح با ياد خدا از خواب بيدار مي شوم مي گويم امروز براي تو اينكار را بايد انجام دهم و شبانگاه وقتي كه به خواب مي روم مي گويم، فردا اينكار را بايد برايت انجام دهم. در نيمه هاي شب وقتي از فكر و خيال تو خوابم نمي برد باز مي گويم.
ان شاءا… اين طور مي شود كه تو خوب شوي. خلاصه تمام غم و غصه هاي من براي تو و آيندۀ توست.
پسرم، قبل از اينكه تو به دنيا بيايي فقط و فقط آرزو داشتم خداوند فرزندي سالم بر من عطا كند. زيرا من خيلي حساس و مغرور بودم. دلم مي خواست فرزندم سالم و زيبا باشد به طوري كه وقتي راه مي رود و با مردم صحبت مي كند من به وجود او افتخار كنم. و دليل ديگر اينكه من از دوا و دكتر مي ترسيدم. طوري كه اگر يك قطره خون مي ديدم از حال مي رفتم. وقتي بچۀ معلول مي ديدم گريه مي كردم و به او كمك مي كردم و خلاصه اگر در تلويزيون سي تي اسكن مي ديدم تلويزيون را خاموش مي كردم و اگر آمبولانس مي ديدم اصلاً و ابداً به كنار او نمي رفتم.
خداوند در روز يكم شهريور سال 77 تو را به ما عطا كرد، وقتي كه من ديدم تو سالم هستي، سجدۀ شكر به جا آوردم. با خود مي گفتم اي خداي من اين همان آرزوي قلبي من است. من ديگر چيز ديگري نمي خواهم نه مال نه ثروت. فقط و فقط سلامتي و با افتخار تو را در آغوش مي گرفتم. روزگار سپري مي شد و من روز به روز خوشحال و خوشحال تر از وجود گلي چون تو، زيرا تو هم سالم بودي و هم زيبا. تا اينكه آن شب وحشتناك آمد. شبي كه اي كاش نمي آمد. آن شب تو تشنج كردي كه مسير زندگي تو و من را تغيير داد. آري پسرم همين باعث شد كه تو يك طرفت گرفته شود.
نمي توانستي گردن بگيري يعني گردنت را نگه داري بدنت حس نداشت. من از اين موضوع خيلي ناراحت بودم و وقتي كه بچه هاي هم سن و سال تو را مي ديدم كه به راحتي نشسته اند و گردنشان صاف است حسرت مي خوردم.
تو را به دكتر برديم. دكتر گفت: كه بايد سي تي اسكن شود و براي اين منظور ما را به داخل آمبولانس گذاشتند در حالي كه تو را بيهوش كرده بودند. خيلي غم انگيز بود من كه سي تي اسكنرا در تلويزيون مي ديدم تلويزيون را خاموش مي كردم. حالا بايد بر روي سر پسرم اينكار را انجام دهند. وقتي وارد آمبولانس شديم از ترس داشتم مي مردم. بعد از سي تي اسكن دكتر گفت: كه مغز تو كمي مشكل دارد و مثل بچه هاي عادي نيستي و در آينده بايد به مدرسۀ استثنايي بروي، و براي بهبودي بايد به فيزيوتراپي بروي. وقتي كه دكتر اين را گفت: از شدت ناراحتي سرم گيج رفت و به روي زمين افتادم.
وقتي كمي بهتر شدم گفتم: يعني پسر من بايد به مدرسۀ استثنايي برود. نه؟ هرگز؟ خيلي غم انگيز است. او را به فيزيوتراپي ببرم تا به او برق بزنند؟ نه؟ نمي توانم اينكار را بكنم. از سر دلسوزي اينكار را نكردم. بعد از چند ماه تحقيق متوجه شدم كه كاردرماني و فيزيوتراپي برايت خوب است. بعد مشغول اينكار شدم. ولي قبول كن كه اينكار برايم خيلي سخت بود. انگار كه پسرم را جلوي خودم شكنجه مي دادند. تمام ساعاتي كه تو را ورزش مي دادند. من هم همراه تو درد مي كشيدم. شايد هم بيشتر از تو. تو گريه مي كردي سير مي خوردي و ساكت مي شدي ولي من هر چقدر گريه مي كردم نمي توانستم ساكت بشوم. فقط مي گفتم: خدايا چرا من؟ چرا پسر من اينطور شد؟ پس مي گفتم خدايا به من صبر و تحمل بده تا بتوانم جلوي اشك هايم را بگيرم. بعد از مدتي تصميم گرفتم تو را به تهران ببرم و در آنجا تحت نظر يك دكتر خوب باشي تمام اميدم بعد از خدا به دكتر هاي تهران بود. ولي الان كه اين نامه را مي نويسم با خود مي گويم اي كاش تو را به تهران نمي بردم، لابد مي پرسي چرا؟ پسرم من فكر مي كردم اگر تو را به آنجا ببريم حتماً خوب مي شوي؛ تو را در بيمارستان بستري كردند و تمام آزمايشات را تكرار كردند. از دست هايت خون مي گرفتند، از پاهايت خون مي گرفتند، من اصلاً تحمل ديدن اين صحنه ها را نداشتم. بعد از آزمايش خون گفتند كه بايد مايع نخاع تو را بگيرند؛ خيلي دردآور بود ولي چاره اي نبود. شايد با اين آزمايش مي توانستند به بهبودي تو كمك كنند. بنابراين علي رغم ميل باطني رضايت دادم كه اين آزمايش را انجام دهند و قرار شد فرداي آن روز مايع نخاع تو را بگيرند. شب بسيار سختي براي من بود، فقط از خدا مي خواستم كه آن شب روز نشود. ولي بالاخره صبح شد. و گفتند كه ابوالفضل را بياوريد همينكه تو را به دكتر دادم پسرم باور كن حاضرم قسم بخورم كه همان دردي را كه تو كشيدي من هم كشيدم. و جيغ بلندي در بيمارستان زدم و بعد تو را به من دادند و گفتند كه تكانت ندهم. متأسفانه اين آزمايش هم كمك چنداني به تو نكرد.
پسرم چه بنويسم هر چه بنويسم غصه است. اي كاش تو سالم بودي؟ اي كاش؟ اي كاش؟
خلاصه روزگار سپري شد. تو روز به روز بزرگتر مي شدي. هر چه بزرگتر مي شدي مشكلاتت هم بيشتر مي شد. دستهاي من از بلند كردن تو درد مي كرد.به طوري كه از شب تا صبح از درد خوابم نمي برد. ولي با اين وجود تو را براي كاردرماني به قزوين مي بردم و با خودم مي گفتم اگر دست هايم توان نداشته باشد با دندان تو را به دكتر مي برم. البته اينكار نشدني بود فقط اين را مي گفتم تا قدرتم بيشتر شود. كه الحمد ا… روز به روز بيشتر از ديروز پيشرفت مي كردي و همين برايم كافي بود. وقتي از شدت درد به خود مي پيچيدم دلم مي خواست با من حرف بزني و به من بگويي مامان. ولي متأسفانه صحبت هم نمي كردي.
پسرم همۀ دردهايي كه در ظاهر نمود مي كرد از يك طرف و درد زخم زبان مردم از طرف ديگر. كه دومي (زخم زبان) مرا بيشتر آزار مي داد.
يكي مي گفت ببر فلان دكتر، ديگري مي گفت: فردا فلان مريضي را مي گيرد و آن يكي مي گفت جواني ات را تباه مي كني، ديگري مي گفت او را به بهزيستي تحويل بده.
واي خداي من؛ تا يك دكتر مي خواستم ترا ببرم بايد به دهها نفر جواب بدهم. همين كه وارد تاكسي يا اتوبوس مي شدم. سوالات مردم شروع مي شد. چرا اينطور شد؟ مگر بچه داري بلد نبودي؟ چرا بچه را اين طوري كردي؟ فقط مي گفتم خدايا به تو پناه مي برم. و اشك در چشمانم جمع مي شد. ولي چاره اي نبود و نمي شد با مردم دعوا كرد.
يك روز؛ ديگر كاسۀ صبرم لبريز شد. از سوالات مردم خسته شده بودم. تصميم عجيبي گرفتم با خود گفتم بهتر است ديگر به اين زندگي خاتمه دهم هم خودم وهم تو را راحت كنم. هوا سرد بود و از شدت سرما دست هايم مي لرزيد همين كه ز خيابان مي خواستم رد شوم. اتوبوس با شدت مي آمد با خود محاسبه كردم كه تا چند دقيقۀ ديگر اتوبوس به ما مي خورد. و من و تو راحت مي شويم. اما همينكه اتوبوس به ما رسيد ترمز تندي كرد و گفت: خانم مگر ديوانه شده اي مي خواستي مرا بدبخت كني، حال عجيبي داشتم به زيارتگاه رفتم. صورتم را به ضريح چسباندم باز هق هق گريه امانم را بريده بد. خدايا پس چرا دعايم را اجابت نمي كني شايد هم كردي و خودم خبر ندارم. و همه چيز را در ظواهر مي بينم، عجب دنيايي است پس اي خدا لااقل صبري به من عنايت كن تا بتوانم در اين زمستان سرد دوام بياورم و دلم مي خواهد بهاري در پس اين زمستان باشد.
بعد از اينكه از آنجا بيرون آمدم. از كاري كه مي خواستم انجام دهم شرمنده شدم. توبه كردم و تصميم گرفتم تحت هيچ شرايطي ديگر اين عمل را انجام ندهم.
بعد از چند سال تلاش و كوشش و پشتكار تو به مدرسه رفتي و وقتي به مدرسه رفتي خيلي از مشكلات من كم شد.
البته براي مدرسه رفتن هم مشكلات زيادي را متحمل شدم. از جمله اينكه تو علي رغم هوشي كه داشتي ولي متأسفانه هنگام سنجش همكاري نمي كردي و اين كار سه سال طول كشيد و من خيلي عذاب كشيدم. و برايم خيلي سخت بود وقتي بچه هاي هم سن تو را مي ديدم كه به كلاس اول رفتند و تو در خانه مانده اي. اما بالاخره به مدرسه رفتي.
و من به آرزوي ديرينه ام كه مدرسه رفتن تو را ببينم رسيدم.
پسرم ديگر نزديك صبح است. انگار باران آرامي مي بارد. شايد هم آسمان دارد گريه مي كند. ولي نه اين چه فكري است. باران نعمت الهي است.
ديگر صحبتي ندارم اين ناه قسمت كوتاهي از زندگي تو بود. ولي نه. انگار چشمانم دارد بسته مي شود حالا چه كنم. كمي چشمان را مي بندم اما همينكه چشمانم را بستم در خواب ديدم كه يك پسر با ظاهري آراسته قد بلند كشيده بدون اينكه در راه رفتن مشكلي داشته باشد. از آن دور به طرف من مي آيد. واي خداي من آن پسر كيست كه به طرف من مي آيد. در حالي كه عده زيادي از مردم در اطراف او جمع شده اند و او را تشويق مي كنند و به دنبال او راه نمي روند به سوي من مي آيد. خدايا يعني چه؟ اين پسر كيه؟ كه به طرف من مي آيد. همه مي گفتند: ابوالفضل تو اميد مايي، همينطور مي گفتند و آن پسر به طرف من مي آمد. تا اينكه به من رسيد. وقتي كه جلوتر آمد گفتم: تو كه هستي؟ گفت: مامان صورت مرا نگاه كن منم ابوالفضل پسرت. ها! چي! ابوالفضل! پسر من! بي نهايت تعجب كردم. گفت: مامان، گفتم جانم، يادته آن شب كه خيلي ناراحت بودي و برايم نامه نوشتي گفتي: آرزو داشتي من راه بروم و براي خودم كسي باشم. من نامۀ تو را خواندم. تو به آرزويت رسيدي. نه؟ آره مامان.
ها! يعني من به آرزويم رسيده ام؟ آري به آرزويت رسيده اي.
پسرم اين مردم كه به دنبال تو مي آيند چه مي گويند. واي مامان مگر تو متوجه نشده اي؟
چه چيزي را…
من در مسابقات تكواندو اول شده ام.
در تكواندو اول شده اي!
واقعاً؟
مگر نمي بيني. مردم چگونه مرا تشويق مي كنند؟
چرا؟ ولي هنوز گيجم.
نه مامان خوشحال باش. سختي تو تمام شد.
باشد پسرم سعي مي كنم ناراحتي هايم را فراموش كنم و به شكرانۀ اين موفقيت تو جشن سپاس مي گيرم و همۀ اهالي محل را در اين جشن دعوت مي كنم.
خلاصه جشن باشكوهي گرفتم. من تند تند كار مي كردم. و ديگر نه از سوزش چشم خبري بود نه از درد دست. انگار ديگر هيچ غصه اي نداشتم. و در آسمان سير مي كردم. هر روز عدۀ زيادي از دوستان و آشنايان از راه دور و نزديك به خانۀ ما مي آمدند و من با رويي گشاده از آنها پذيرايي مي كردم.
اما يكدفعه با صداي تو (ابوالفضل) از خواب بيدار شدم.
بعد از اين خواب حال عجيبي به من دست داد و خوشحال بودم. هميشه به خدا اميدوار بودم و دعا مي كردم تا تو خوب شوي. از اين به بعد بيشتر دعا مي كنم.
و اميد به خدا دارم. اميدوارم كه بتواني روزي از عهدۀ خودت برآيي.
در آخر خدايا از تو مي خواهم كه هر طور صلاح مي داني، در اين وضعيت يا بهبودي پسر من باعث افتخار شود.
بختياري
مادر ابوالفضل رفائي نژاد
منبع: