خدیجه شیرانی، شاعر نابینا اما توانای بلوچ
در اولین روز مهر ماه سال ۱۳۵۷ در شهر چابهار به دنیا آمدم از دوران کودکی دنیا را بی رنگ می دیدم حکمت خداوند این بود که در این روز یک معلول به جامعه ی معلولین اضافه شود. من نابینای مطلقی بودم که در یک خانواده گرم و صمیمی و پر جمعیت به دنیا آمدم. در کودکی چیز خاصی حس نکردم اما از سن ۷ سالگی کم کم فرق ما بین خودم و دیگران را درک کردم. من در اولین روز مهرماه به دنیا آمدم اما بد ترین و شکنجه آورترین روز برای من مهر ماه بود
چون مصادف بود با بازگشایی مدارس و در آن روز همه همسالانم به مدرسه می رفتند ولی من باید کنج خانه گز می کردم و عقده خود را با ریختن اشک در خلوتگاه تنهائیم خالی می کردم بچه ها از درس و مدرسه حرف می زدند و سهم من در آن میان فقط گوش دادن بود. ساله آرزوی یک دقیقه ایستادن در حیاط مدرسه را داشتم و از آن دختر پر جنب و جوش به یک دختر گوشه گیر تبدیل شدم. روزها پشت سر هم سپری می شدند و من دختری ۱۸ ساله بی سواد بودم در صورتیکه در خود توان بی سوادی را داشتم بالاخره سرنوشت برگی دیگری زندگیم را ورق زد و پدرم به استان یزد منتقل شد و در آنجا بود که جرقه ای در ذهنم زد و تصمیم گرفتم به تحصیل بپردازم ودر زندگی دو ضرب المثل را ملکه ذهن خود قرار دادم. یک ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است و دیگری خواستن توانستن است. یک سال طول کشید که توانستم مدرسه استثنایی سر کلاس اول ابتدایی بنشینم که البته ثبت نام من هم به نوبه ی خود فلاکت داشت متلا از ثبت نام من اجتناب می کردند چون در فکر خود من را یک عقب افتاده ذهنی تصور می کردند و نمی توانستند نمی توانستند باور کنند که در شهر ما چنین مدارسی نبوده اما من با سماحت و نشان دادن علاقه و استعدادم با لاخره به آرزوی دیرینه ام رسیدم و شروع به تحصیل کردم. هیچ وقت اولین روز کلاس درس را فراموش نمی کنم که با چه شعفی بر روی نیمکت کلاس درس نشستم و حرفهای خانم معلم را سریع تم وغزم فرو کردم. آری توانستم در عرض ۷ سال دیپلم بگیرم و ناگفته نماند که در هر مقطعی با مشکلاتی فراوانی روبه رو بودم که اگر بخواهم تشریع کنم خود یک کتاب می شود اما توانستم بر مشکلات فائق شوم و سر صندلی کنکور بنشینم و یکبار دیگر خود را محک بزنم و خدا یک بار دیکر لطفش را شامل حال من کرد و در رشته ای که دوست داشتم پذیرفته شدم. بله دختری که آرزوی یک دقیقه ایستادن در محیط مدرسه را داشت توانست در رشته حقوق در دانشگاه یزد ادامه تحصیل بدهد و همچنین دختر بلوچ در استان یزد به عنوان نابینایی موفق شناخته شود و الان خدا را سپاس گزارم که من را به آرزویم که (تحصیل)بود رساند پیام من اینست که نابینایی ناتوانی نیست بلکه معلولیت جسمی است.
چه بسیار فرق و تعبیض را که می بیند در چشم من،
چه بسیار نا ملایم ها که حس کرده است قلب من،
من اینها را که می بینم چرا مردم نمی دانند،
چرا باور ندارند که هر آنچه که دیده ام بارها،
ندیدم چشم من آنها هیچ،
اگر دید تعبیض را چرا خاموش نشستند.
پس چرا بی اعتنا بر ما براین ظلم ها نشستندپس،
مگر فرق است بین ما که می بینییم همه چیز را،
نه تنها تیرگی بلکه همه زیبایی دنیا،
چه بسیار دیده چشم من،
که در تاریکی مطلق،
دلی شکسته اما کس،
نداشته اعتبار بر او،
چه بی پروا گذشته جمع ز سمع صوت جانکاه دلی که در حیاط شکسته بی صدا اما،
ندیده چشم من اینها،
و تا جایی که از دستم بر آمد آن نمودم که نبودم گر که من مرحم ولیکن درک کنم او را نه تنها دیده ام اینها،
هزاران بار به چشم خویش،
به دیده ی ظاهرا بسته بدیدم که خود ما را ندیدند گر چه داشتیم ما،همانند همه بینا،
حضوری کاملاً مشهود در آن جمعی که می دیدم،
همه غافل ز درد سینه ی بابا نکردند درک هیچ او را و من بر رفع این مشکل گرفتم فاصله از جمع که احتی خوب بیاساید در خانه محزون،
که می داند به بجز چشمم چه دیدم در چش مادر،
در آن چشمی که می دیدم و می دانست که می بینم،
مردم راچه راحت می گذرند از ما،
نمی بینند ما را هیچ ،
من حتی خواهر خود را بدیدم آنچنان محزون که او هم در خیال خود مرا می دید و باور داشت ولی چون بود در هان که شاید نمی بینیم به ناچار مرا خواند نابینا در جمع بینایان.
برادر شیر غرنده، چنان غریدو می نالید از دست سرنوشت بد که ای گردون بد گردش چرا وقف مرادما نمی گردی تو یک لحظه چرا چشمان خواهر را به روی زندگی بستی؟
ز حرفش خنده ام آمد چو دهر دانست که می بینم، چو او شاهد بر این بود که هزاران نظاره وار من این دهر را پاییدم، سخنها داشت این چشم و من جمله می دیدم . چرا گلها فقط در چشم زیبایند؟ شما حس کرده اید آیا که گلها وقت بوییدن چه حرفها داشته با شما، همانطور که رخ گل راشما دیدید که می گوید سخنها با چشم، عشاق هزارانبار دید انگشت تمام عشوه ی گل را که در دستان گرم ما نوازش می شود او مملوس، مگر دریا فقط در چشم زیبا هست،
مگر لطف سرودن را مگر آواز بلبل را به دیدن می توان حس کرد و حتی گل حس دریافت چو می دید او که در دستم نوازش می شود آرام، ولی او نکته را فهمد که می بینم من او را، بسی زیباتر حتی زان نگاه و گردش چشمی که ظاهر بایدش هروز، به دریا لختی من آرام به چشم بسته ام یک دم نظر انداختم و او هم گرفت این مطلب چشم را سخنها داشت با من چو می دید من تک وتنها کنار ساحل زیبا با مشتی شن صدف در دست بخواندم شعر دریا را که دریا آبی و و آرام به دور از هر غم و غصه است من از شنزار ساحل ها ز آن شن و ریگ دریا قسم بر چشم بینایان که دیدم کل دریا را ز سطح تا عمق آب ها را،همه شور و نشاطی که به همراه قشنگ امواج می کوبید بر ساحل.
بلی می بینم چشم من، نه تنها آنچه که گفتن، من از هر روزه گرگی بدیدم کل جسمش را که او بی باک وبی پروا، پر از خشم در پی آهو، زند بر دشت و بر صحرا،بلی با دست کشیدن بریه تکه تخته سنگ سخت بدیدم آن عبوسی را که در چشم ستمکاران، موج می زند و مرا باران بوجود آورد. اگر باران نمی دیدم پس چرا هچو بینایان از این ناز بارش باران به شوق می آید این جسمم، به زیر آبی آسمان من حتی در پی چتری نبودم تا سخن گویم که آیا او نمی بیند مثل دیگر افراد، دو تا چشمان بازم را که دارند ظاهری بسته ولی ولی باران می دیدم و من دیدم که می بیند، و باران هم مرا فهمید و باور داشت، مگر نیست دیدن باران، چنین که حس کنی او را، نه تنها خیس شدن بلکه، بگیری شوری از قطره،بیابی نو نشاطی باز، خوب من اینها را من همچون او که با چشم می کند رویت نمودم حس، اگر دیدن ملاک برتری باشد، چرا تبعیض، چرا فرق است میان دست ما و او که با چشم بیند این دنیا، چرا رجحت گرفت بر من، منی که با نوک انگشت بدیدم گل گیتی را نمی خواهم مرا با او که رویت می کند ظاهر قیاسی باشد،اما من توقع دارم از این جمع که دانند نکته ریز را که ما همچو آنهاییم بلی آنها که دیدن را ملاک برتری بدانند افتخاری بیش، بلی آنها که بینش را بباشد مدعی دائم ندیدن دیدن ما را و یا سخت است این باور که ما هم مثل آنهاییم شما خود قاضی خود باش، که می بیند در این مجمع منی که با رخی بی چشم بدیدم کل گیتی را، و یا آنان که با چشمان چون خورشید نمی بیند ما را هیچ، مگویید پس شما دوستان، شما یاران بینایید، توانا نیست هر او را که در آن صورت ندارد چشمی ظاهر باز کنید پس باور ای دوستان، تواناییم و بیناییم، توانایی بینایست.
منبع: akbarbyad.blogfa.com