گاهی دردها آنقدر تکرار میشوند که بدن به آن عادت میکند. به وجودشان خو میکند و بعد از چندی اگر نباشند جای خالیشان اذیت میشود.
در دیدار دوست این هفته خانواده پرجمعیتی را ملاقات میکنیم. 9 نفر در یک آپارتمان صدمتری. در این خانه هر نفر 11 متر فضا در اختیار دارد.
زندگی در شهر
ماجرا از کشته شدن داماد خانواده در یک سانحه رانندگی آغاز میشود. دیه او به همسر و دخترش میرسد و تبدیل میشود به یک واحد آپارتمان در شهرک کوثر قزوین.
این مادر و دختر جوان هم برای درآمدن از تنهایی و هم بهمنظور دستگیری از مادربزرگ و خاله معلولشان که در یکی از روستاهای تاکستان زندگی میکنند از آنها میخواهند به قزوین بیایند و با آنها زندگی کنند.
کمی پس از این تصمیم برادر خانواده نیز با همسر و سه فرزندش به این جمع چهارنفره ملحق میشود تا مادر و خواهرانش را تنها نگذارد.
حالا این جمع 9 نفره با چهار فرزند دانشآموز در یک آپارتمان حدوداًٌ صدمتری زندگی میکنند. یکی از اتاقهای خانه در اختیار برادر و خانوادهاش است. اتاق دیگر در اختیار خواهر و دختر او که صاحبخانه هستند و لیلا و مادرش نیز در هال خانه استقرار دارند.
کسی حرف دلش را نمیزند
خاله دارای معلولیت که از اعضای کانون تواناست دانشجوی ارشد رشته حقوق جزاست. او کتابهایش را در یک گوشه از هال چیده و میگوید: همین گوشه محل درس خواندن من است.
لیلا یک واحد مسکن مهر نیمهکاره در تاکستان دارد که پولی برای تکمیل کردنش ندارد. او میگوید: اگر این واحد آماده هم بشود برادرم اجازه نمیدهد من و مادرم به تنهایی در آنجا زندگی کنیم.
لیلا و مادرش چیزی نمیگویند، گلهای نمیکنند اما حال و هوای خانه نشان میدهد نوعی ناخرسندی در فضای این خانه و زندگی پیچیده است اما کسی نمیتواند حرف دلش را به زبان آورد.
به من شغل نمیدهند
لیلا حدوداً چهل ساله و فاقد شغل است. مهمترین خواستهاش داشتن یک شغل و برخورداری از درآمد ثابت است تا بتواند از عهده زندگی خودش برآید اما گلهمند است. میگوید: به هر جا برای یافتن شغل مراجعه کردم قبولم نکردند. گفتند نیروی معلول نمیگیریم.
او معلول سیپی است و از ناحیه دست و پای راست دچار محدودیت حرکتی است. از پله و نقاط نامناسب به سختی عبور میکند و این روزها لرزش پایش بیشتر شده، طوری که گاهی حتما باید کسی باشد تا دستش را بگیرد.
بخشی از هزینه تحصیلی لیلا توسط سازمان بهزیستی پرداخت میشود با اینحال تأمین هزینه مکملهای مورد نیاز بدن او آسان نیست.
لیلا حرفی به زبان نمیآورد
از آنها میخواهیم دو دو یا سه خانه جداگانه زندگی کنند تا زندگی آسانتری داشته باشند. لیلا اما مخالفت میکند. او میگوید: برادرم با این کار موافق نیست. ما به همین شکل زندگی خواهیم کرد.
داشتن اتاق و فضای کافی برای مطالعه و درس خواندن خود او و چهار دانشآموز دیگری که در این خانه زنگی میکنند را یادآوری میکنیم و میگوییم: ممکن است این وضعیت روی درس خودت و فرزندان برادر و خواهرت اثر بگذارد، اما لیلا حرفی به زبان نمیآورد.
در روستا زندگی راحتتری داشتیم
مادر لیلا میگوید: قبلاً در روستا زندگی میکردیم. در یک خانه دو طبقهی روستایی. پسرم و خانوادهاش در یک طبقه و ما در طبقه دیگر بودیم. آن وضعیت بسیار بهتر بود. هم ما و هم عروسم و فرزندانش راحتتر بودند اما بعد از اینکه خانه در اثر فرسودگی تخریب شد و ما به قزوین نقل مکان کردیم روش زندگیمان به وضع کنونی تغییر کرد. خداراشکر مستمری همسر مرحومم برایمان باقیمانده اما تمام آن در همین خانه صرف زندگی همگی ما میشود و چیزی از آن باقی نمیماند.
بدرقه چشمهای مادر پیر خانه
زینت بریانی و سکینه حسنلو نمایندگان کانون توانا در امر دیدار دوست، پیگیری امکان اشتغال، تأمین نیازهای دارویی و برخی از آموزشهای مورد نیاز لیلا را به عهده میگیرند و ما با بدرقه چشمهای مادر پیر خانه که هنوز حرفهای نگفته زیادی دارد، از آنها جدا میشویم.
از خانهای که راحتی باقی خانههای شهر را برای ساکنانش ندارد جدا میشویم و این مادر و دختر را با دردی که به دوش میکشند و توان درمان آن یا حتی صحبت کردن در موردش را هم ندارند تنها میگذاریم. کاش دنیا آنقدر مهربان بود که ما را دور از هم و نزدیک به هم در خودش جا بدهد…
رقیه بابائی