ه مثل هما مثل هنرمند مثل همه توانایی های یک زن
اگر پیشترها فقط کسانی که در فرهنگسراها دوره های مهارت های زندگی را می گذراندند یا افرادی که در کلینیک های مشاوره نیاز به راهنمایی داشتند او را می شناختند، حالا دیگر بیشتر اهالی کشور می شناسندش و از او به عنوان بمب انرژی مثبت یاد می کنند.
اگر نگوییم که هما از 3 سال پیش با رکاب زدن دور ایران و چند کشور همسایه سوژه خبری روزنامه ها و صدا سیمای ایران و ترکیه شد و همه او را به عنوان اولین زن نابینای ورزشکار شناختند با اجرای برنامه “زندگی در مسیر همیشه” از برنامه های”خانه ما” در شبکه دو شناخته تر شد.
این گزارش حاصل گپ و گفتی کوتاه البته با کمی کنجکاوی در زندگی و موفقیت های هما هماوندی است.
پرده اول: لباس صورتی ات را بیاور
صدای گریه نوزاد فضا را که پر کرد پدر دست به آسمان گرفت زانو زد و خدا را شکرکرد.
مادر دستان کوچک دختر را گرفت و در آبی زلال چشمانش غرق شد بستگان شادی ها کردند و هما پا گرفت…
تا دو ماه مادر، پدر و هیچ کس دیگر نمی دانست که چشمان روشن هما که می شد عکس خود را در آن دید نمی بیند و این برای مادر فاجعه بود و برای پدر درد داشت…
هما با یاد آوری روزهای کودکی خود می گوید: « رفتار پدر و مادرم عادی بود و من اصلا متوجه نبودم که نمی بینم وقتی که صدا می زد هما می خواهیم برویم بیرون گل سر آبی و لباس صورتی ات را بیاور، نمی دانستم که نمی بینم، فکر می کردم همه مثل من هستند می رفتم سر گنجه و لباس ها را می آوردم و مادر تشویقم می کرد…
پرده دوم: قصه جدی شد؛ نمی دیدم…
هنوز بوی نیمکت های چوبی مدرسه که می گفتند از چوب گردو ساخته شده در خاطرم هست. بوی بازی با بچه های عادی مدرسه دانشمند در اول خیابان آذربایجان اما انگار یک جای کار می لنگید. معلم می گفت صفحه 5 کتاب را باز کنید و به تصاویر نگاه کنید من چیزی جز سیاهی نمی دیدم می گفت شکل یک گل را بکشید من نمی دانستم گل چیست و چه شکلی دارد؟
برایم که معلم مهارت های حرکتی گرفتند فهمیدم قصه جدی است و من با بچه های مدرسه دانشمند فرق دارم…
اما بودن در کنار بچه های عادی به داد دنیای یک رنگ هما رسید.
اومی گوید: «دروان ابتدایی را در مدرسه عادی گذراندم و برای دوران راهنمایی وارد مدرسه استثنایی نرجس شدم و فکر می کنم هر چه در زندگی دارم مدیون تحصیل در کنار بچه های عادی بود چرا که فضای مدارس استثنایی بسته است و بیشتر دانش آموزان به دلیل همدرد بودن و داشتن معلولیت افسردگی می گیرند و کمتر می توانند با محیط بیرون و افراد ارتباط بگیرند.»
او تاکید می کند: «اگر مدارس تلفیقی باشد و دانش آموزان معلول بتوانند در کنار بچه های عادی تحصیل کنند در موفقیت های بعدی و روند زندگی شان بسیار موثر خواهد بود البته تحصیل من در مدرسه استثنایی موهبت هایی هم داشت و توانستم موسیقی و ساز را زیر نظر “استاد محمود رضایی” که از نابینایان بود بیاموزم و بعدها شاگرد “استاد محمد نوری” شوم.»
پرده سوم: دختر بازیگوش دانشگاه علامه
درهای دانشگاه علامه که بر روی پاشنه چرخید شوق عجیبی به دل هما ریخت. سال 76 بود، انگار دخترک بازیگوش دبیرستان نرجس در دانشکده علوم تربیتی نشسته بود و روانشناسی کودک می خواند و با سر زندگی و شادابی اش همه را به وجد می آورد همه متعجب بودند که مگر می شود یکی این همه انرژی داشته باشد؟
شاید همین سر زندگی باعث شد که رو به شعر بیاورد و در جلسات شعر دانشگاه شرکت کند و همین شعرخوانی شرایط آشنایی با همسرش را فراهم کرد.
پرده چهارم: ازدواج با یک بینا
آذر 76 بود و رضا جدی تر از همیشه اصرار بر ازدواج داشت باور کنید یا نه، زندگی با یک نفر که محدودیت های ویژه دارد سخت است آن هم کسی که نمی تواند ببیند اما هما یاد گرفته بود مستقل باشد و همه کارهایش را بدون کمک دیگران انجام دهد.
خانواده رضا خیلی خوب بودند هنوز هم خوبند آنها تا آن روز با یک نابینا از نزدیک ارتباط نداشتند و تصوراتشان از دنیای یک نابینا مانند بیشتر مردم جامعه بود.
هما با بیان این مطلب می گوید: «فردای روز خواستگاری مراسم بله برون برگزار شد و مدتی بعد با رضا ازدواج کردم و هر دو دانشجو بودیم و با کمک هم زندگی را از صفر شروع کردیم یک سال و نیم بعد پسرمان “سروش” به دنیا آمد و از همان روزهای اول همه کارهای خانه و نگهداری از سروش به عهده خودم بود.»
پرده پنجم: خانواده ورزشکار
دوست داشت بدود و مثل همه جوان ها بازی کند، دوست داشت مثل کسانی که در پارک وسطی بازی می کنند سعی کند تا توپ به او برخورد نکند و از بازی حذف نشود.
دوست داشت پینگ پونگ بازی کند و با چشمانش رد سریع توپ را دنبال کند، دوست داشت والیبال بازی کند آبشار بزند دفاع کند و توپ را با قدرت در زمین حریف بنشاند اما نمی شد.
هما در این مورد می گوید: «پر از انرژی بودم و دوست داشتم همپای همسرم و جوان های فامیل بازی و ورزش کنم تا اینکه در پارک پردیسان دوچرخه دو نفره را دیدیم و تصمیم گرفتیم با دوچرخه دو نفره دور کشور و کشورهای خارجی را رکاب بزنیم.»
نام دوچرخه آساک بود رضا جلوران بود و هما روی زین دوم رکاب می زد و سروش 5 ساله با دوچرخه خود پدرو مادر را همراهی می کرد و می توانید تصور کنید که چه زود خسته می شد و پدر و مادر را وادار به ایستادن و کند راندن می کرد.
هما که عنوان اولین زن دوچرخه سوار ایرانی را دارد و توانسته بیشتر شهرهای ایران و کشورهای ترکیه و گرجستان و ارمنستان را با دوچرخه رکاب بزند می گوید:« رکاب زدن با سروش که در سفرهای خارجی 7 سال داشت خیلی سخت بود اما دستاوردهای خوبی داشت روز جهانی عصای سفید به ترکیه رسیدیم و با انجمن نابینایان ترکیه آشنا شدیم و تبادل اطلاعات کردیم این سفر و سفرهای دیگر بازتاب رسانه ای خوبی داشت رسانه های بصری ترکیه مانند رادیو و شبکه های تلویزیون و روزنامه هایی مانند “ملیت” گزارش های زیادی از ما و سفرمان گرفت و جالب بود که برای ایران هم می فرستادند.»
در رسانه های داخلی مانند برنامه های صبح بخیر ایران از شبکه یک، دور خیز شبکه دو، صدای آشنا از شبکه جام جم، مجله ایده آل، دنیای زنان، شهرزاد و روزنامه های اطلاعات؛ ایران؛ همشهری و… گزارش هایی از هما اولین زن دوچرحه سوار نابینا تهیه و پخش شد.
پرده ششم: زندگی در مسیر همیشه جاری ست
هما هماوندی مجری توانای برنامه “زندگی در مسیر همیشه” از سلسله برنامه های “خانه ما” است که هر یک شنبه ساعت 10 و 30 دقیقه صبح از شبکه 2 سیما پخش می شود در این برنامه هر هفته یک معلولیت معرفی می شود و علاوه بر معرفی روش ها و ابزارهایی که خانواده معلولان باید بدانند از معلولان موفق گزارشی تهیه و پخش می شود.
فعالیت های هما به اجرای برنامه در سیما خلاصه نمی شود و همه ساعت های کاری او در روزهای هفته پر است.
او به عنوان روانشناس و کارشناس توانمند سازی معلولان در سازمان ها و ارگان های مختلف کار می کند و در کنار آن در کلینیک ها به افراد مشاوره های فردی و گروهی می دهد و در فرهنگسراها و خانه های بهداشت اموزش دوره های مهارت های زندگی را بر عهده دارد و یک روز در هفته در کمپ های ترک اعتیاد مردان و زنان به عنوان روانشناس مشغول به کار است و برای این همه فعالیت باید بمب انرژی باشی تا بتوانی از پس همه مسئولیت ها برآیی و تازه در خانه هم به وظایف خانه داری و همسر و فرزند داری هم برسی…
پرده هفتم: وقتی خودمان راعلیل می پنداریم ازدبگران چه انتظاری داریم؟
هما با کلمه معلول مشکل اساسی دارد او معتقد است که وقتی عده ای که محدودیت های خاص دارند خود را علیل بدانند از مردم عادی چه توقع می توان داشت.
او در این باره می گوید: «من از کلمه معلول استفاده نمی کنم و اعتقاد دارم من و همنوعان من آدم هایی با محدودیت های خاص هستیم که می توانیم براحتی در کنار دیگران زندگی کنیم درس بخوانیم کار کنیم و از زندگی لذت ببریم.»
پرده هشتم: یک روز با هما
کارمندی در خونش نیست هر چند همان دوران تحصیل در دانشگاه برایش کار اداری جور شد اما هما مرد یک جا نشستن نبود او باید راه می ر فت، می دوید، می خندید، با همه مردم شهر حرف می زد، یاد می داد، یاد می گرفت، انرژی مثبت و نوع نگاه اش را در جان شهر تزریق می کرد و به معنی واقعی زنده گی می کرد…
خواستم یک روز زندگی کردن با هما را به تصویر بکشم دیدم نمی توانم دیدم در مقابل توانایی های هما قاصرم و ترجیح دادم دعوتتان کنم به پخش برنامه ای که همکاران سیما از زندگی هما به زودی پخش می کنند.
اما همین اندازه بگویم که هما مانند همه زنان کدبانو و خانه دار به تمام امور خانه رسیدگی می کند صبح همسر و فرزندش را از خواب بیدار می کند. رضا و سروش می دانند که میز صبحانه مثل همیشه آماده است و لباس هایشان اتو کشیده و کفش ها واکس زده انها می دانند که بعد از رفتن آنها وظیفه مرتب کردن خانه و پخت ناهار که آن موقع صبح بویش ساختمان را پر کرده از وظایف هما است.
دست پخت هما خوب است او به خوبی از پس تهیه انواع غذاها، مربا، ترشی ها و دسر و کیک بر می آید و می تواند به سرعت از مهمان های سرزده پذیرایی کند.
او می گوید: «اولین سوالی که در ذهن شاگردان من و بسیاری از مراجعه کنندگان به کلاس ها و کلینیک های مشاوره پیش می آید این است که من چگونه کارهای خانه را انجام میدهم یا آشپزی می کنم و من تا جایی که بتوانم توضیح می دهم. واقعیت این است که من مثل بقیه زندگی می کنم فقط نمی توانم ببینم و به این شرایط عادت کرده ام و پذیرفته ام که من یک انسان عادی با محدودیت های ویژه هستم و باید که با شرایط کنار بیایم من به راحتی از اتوبوس،تاکسی و مترو استفاده می کنم و هر روز به محل کارم که در نقاط مختلف شهر است می روم البته روی کمک مردم خیلی حساب می کنم و اطمینان دارم مردم مهربانند و مرا در همه حال یاری می کنند.»
پرده نهم: نترسید در خانه نمانید، تلاش کنید و جلو بروید
هما اعتقاد دارد که ترس دیوار محکمی است که معلولان و حتی افراد عادی دور خود می کشند و این دیوار مانع از فعالیت و پیشرفت شان می شود.
او می گوید: «من هر وقت از چیزی ترسیدم و جلو نرفته ام شکست خورده ام یعنی کسی تا وقتی که در خانه نشسته و خانه را امن ترین نقطه می داند و حرکت نمی کند در ترس ارتباط های بیرون از خانه غرق می شود و در سکون و سکوت باقی می ماتند اما زمانی که این دیوار ترس را فرو می ریزد می بیند بیرون از فضای خانه دنیای امن تری هست و با تلاش و کوشش می توان در کنار مردم با آرامش و امنیت زندگی کرد.»
زهره حاجیان