«امیر رضایی» مخترعی است که با وجود فلج مغزی توانسته ۱۳۰ اختراع کاربردی را ثبت کند. اختراعاتی که با وجود شرایط جسمانی این جوان خوش فکر بسیار عجیب به نظر می رسد.
مجله مهر- عطیه همتی: انتهای یک راهرو کوتاه اتاق کوچکی است که پسری با لباس چهارخانه روشن، شلوار جین و موهای شانه زده آنجا نشسته است. پسری که وقتی می خواهیم وارد اتاقش شویم با زحمت نیم خیز می شود و با لبخند تحویلمان می گیرد. سعی می کند مودب روی صندلی بنشیند تا مصاحبه را آغاز کنیم و لرزش دستانش را کنترل می کند. دستهایی که حتی نمی توانند یک لیوان آب برای امیر بگیرند چه برسد به اینکه حتی یک پیچ را سفت کنند اما از درودیوار این اتاق تقدیرنامه می بارد. تقدیرنامه هایی که منظم کنارهم چیده شدند و رویشان اسم «امیر رضایی» بزرگ نوشته شده تا بیشتر باورمان شود پسر ۲۸ ساله و معلولی که روبرویمان نشسته توانسته ۱۳۰ اختراع داشته باشد. اختراعاتی که امیر از هرکدامشان اسم می برد نمی توانیم تناسبی با شرایطش پیدا کنیم اما او کنار همه حرفهایش می خندد و یک جمله را مدام تکرار می کند: «این که چیزی نیست.»
من یک ببر مردادی هستم
معرفی امیر با یک جمله آغاز می شود که آن را با افتخار می گوید. «من مردادی هستم، مرداد سال ۶۵، حالا فکر کن مردادی باشی و سال ببر هم به دنیا بیایی دیگر ببینید چه می شود!» این جمله امیر آدم را یاد فیلم سوپر استار می اندازد اما زندگی امیر خیلی فیلم تر از این حرف هاست. امیر می گوید باید زیاد از او سوال کنیم چون همه چیز را خلاصه می کند. با لبخند تلخی از دنیا آمدنش تعریف می کند انگار امیر دوست دارد قبل از هرچیز درباره معلولیتش صحبت را آغاز کند. امیر ۳۰ ثانیه دیر به دنیا آمده و در این ۳۰ ثانیه نتوانسته نفس بکشد و همین ۳۰ ثانیه لعنتی باعث شده فلج مغزی شود.
خانواده امیر وقتی پسرشان یک ساله می شود می فهمند پسرشان معلول است. آنقدر اوضاع امیر وخیم بوده که حتی نمی توانسته سرش را تکان بدهد پس به همین خاطر از یک سالگی پایش به فیزیوتراپی باز می شود تا ۱۳ سال برای انجام کوچکترین حرکتی نیاز به تمرین های سخت داشته باشد. امیر تا ۱۴ سالگی به فیزیوتراپی می رود تا اینکه می تواند راه برود. راه رفتن شاید بدیهی ترین کاری باشد که آدمهای عادی انجام می دهند که از بچه های یک ساله هم بر می آید اما امیر برای بدست آوردن بدیهی ترین حرکت ۱۳ سال تلاش کرده است تا دکترها راه رفتنش را یک معجزه بدانند. راه رفتن برای بیماران فلج مغزی یا به اصطلاح CP یک آرزوی دست نیافتنی است که امیر توانسته به آن برسد.
در دانشگاه بچه ها کولم می کردند
آقای ببر ۹ ساله به مدرسه رفته و به قول خودش نه اینکه به خاطر فیزیوتراپی باشد بلکه به خاطر کمبود مدارس معلولین مجبور شده دو سال دیر به مدرسه برود و با خوشحالی می گوید که هیچ فرقی بین کتابهایشان با بچه های عادی نبوده است. تمام امتحانات نهایی شان هم مشترک بوده و تنها تفاوتشان با بچه های عادی این بود که تعداد دانش آموزان مدرسه بسیار کم بود و در مدرسه افرادی وجود داشتند که به رفت و آمد به آنها کمک می کردند.
امیر یادی هم از دوستان قدیمش می کند و از معلولیت هایشان می گوید و نسبت معلولیتشان را با خودش می سنجد: «در دبیرستان ریاضی را بسیار دوست داشتم اما معلولین فقط می توانند رشته علوم انسانی بخوانند. چون تئوری است و نیاز به کمک کسی ندارد به خاطر همین انسانی خواندم و در دانشگاه مدیریت دولتی قبول شدم.»
وقتی درست حدس می زنم که چه سالی وارد دانشگاه شده از اینکه فکر نکرده ام پشت کنکور مانده بسیار خوشحال می شود و مدام تاکید می کند: «من مستقیم از مدرسه به دانشگاه رفتم.» در دانشگاه همکلاسی ها همه هوای امیر را داشته اند و به شدت تحت تاثیرش بودند. کمکش می کردند و آخر ترمی به او جزوه می دادند تا امیر خیالش از درس خواندن راحت باشد. اما دانشگاه رفتن برای امیر خیلی هم آسان نبوده و هیچ دلش خوشی از صندلی چوبی های دانشگاه که نشستن را برایش سخت می کرده ندارد. «مسئول پژوهشکده دانشگاه رابطه اش با من بسیار خوب بود و خیلی مرا دوست داشت و یک جورهایی مرا افتخار دانشگاه می دانست چون فهمیده بود که من به خاطر اختراعاتم کلی مقام کشوری دارم. اوایل دانشجویی خوش می گذشت ولی به مرور خسته شدم چون رفت و آمد برایم بسیار سخت بود.» اما این خستگی امیر را نا امید نکرد و توانست ۷ ترمه درسهایش را تمام کند و از دانشگاه خلاص شود اما وقتی تعجب ما را می بیند بلافاصله می گوید: «این که چیزی نیست من می خواستم ۶ ترمه تمام کنم.» درس خواندن و دانشگاه رفتن امیر با وجود ناتوانی جسمی اش هنوز برایم سوال است که می گوید: « من روی زمین درس می خوانم و کتابهایم را ورق می زنم. در دانشگاه هم آخر ترم جزوه دوستانم را می گرفتم. روابط عمومی من بسیار خوب است و دوستان خوب زیادی داشتم. در دانشگاه زمانی که آسانسور خراب می شد بچه ها با خوشحالی من را کول می کردند و به طبقات مختلف می بردند.» با اینکه خیلی ها از ادامه تحصیل امیر حرف می زنند اما امیر هیچوقت دیگر دلش نخواسته برای ادامه تحصیل به دانشگاه برود و به قول خودش نخواسته وقتش را تلف کند چون کارهای مهم تری دارد.
راه را از ۷ سالگی پیدا کردم
امیر ۱۳۰ اختراع ریز و درشت دارد که وقتی از از آنها می پرسیم بر می گردد به ۱۹ سال پیش تا همه چیز را از صفر تعریف کند. « ۷ ساله بودم که یک روز از خواهرم پرسیدم مخترع یعنی چه؟ خواهرم گفت یعنی کسی وسیله ای را تولید کند که قبلا وجود نداشته. آن موقع توی آن سن و سال برایش مثال زدم مثلا جاروبرقی که خودش آشغال ها را جمع کند؟ و بعد خواهرم حرفم را تایید کرد. دوسال پیش در یک مقاله اینترنتی خواندم که چنین جاروبرقی در آمریکا تولید شده است چیزی که من در ۷ سالگی دنبالش بودم.» امیر از ۷ سالگی از مخترع ها خوشش می آمده و به قول خودش هنوز هم شأن و شخصیت خاصی برایشان قائل است. تا اینکه یک روز تصمیم می گیرد ابتدا نیازهای خودش را برطرف کند. امیر معلول است و نیازهایی دارد که برای هر آدم عادی بدیهی است پس فکرش را کار انداخت و دید غذا خوردن برای معلولانی هم جنس او بسیار دشوار است پس یک قاشق الکترونیکی اختراع کرد تا بتواند به معلولین غذا بدهد. اما امیر دوست داشت اختراعاتش را ثبت کند. پس روی چیزهای بزرگتری دست گذاشت و دلش خواست چیزی بسازد که نیاز همه مردم باشد. دومین اختراع امیر «قفل هوشمند» است. قفلی که هیچ رقمه دزدی را راه نمی دهد. امیر از این اختراعش بسیار خوشحال است و با افتخار می گوید: «کشور آلمان که بهترین قفل های جهان را می سازد به خاطر این قفل برایم دعوتنامه فرستاد. ببینید دیگر چه کار کردم که آلمانی ها که خودشان در جهان بهترین هستند اختراعم را خواستند.» قفل امیر خاصیت های عجیب و غریبی دارد که با هیجان خاصی توضیح می دهد: «این سیستم را می توان روی هر قفلی سوار کرد. اگر کلید مجاز وارد شود قفل باز می شود. اما اگر غیر مجاز باشد قفل دوم فعال می شود بعد از سارق فیلمبرداری شده و با ۲۰ نفر تماس گرفته می شود و این درخواست غیرمجاز را مطرح می کند بعد فیلم ثبت شده را به صاحبخانه می فرستد. قفل دوم هم به هیچ وجه باز نمی شود حتی صاحبخانه نیز نمی تواند آن را باز کند و فقط شرکت سازنده باید بیاید و آن را باز کند.»
دوست نداشتم آلمانی ها از یک معلول مخترع ایرانی تجلیل کنند
امیر قفل هوشمند را خیلی دوست دارد آنقدر که همین الان با یک اسپانسر هماهنگ شده تا مشابه این قفل را برای خودرو بسازند. اما وقتی می پرسم برای این قفل هوشمند جایزه هم گرفته می گوید: «جایزه؟ همان اول گفتند برو ۵۰۰ هزارتومان بیار تا برایت ثبتش کنیم.» امیر از آلمان دعوتنامه داشته تا کلا خودش و خانواده اش جمع کنند و بروند اما از طرفی عرق ملی اش نگذاشته برود از طرفی هم می ترسد برای کشورش بد تمام شود که آلمانی ها از یک معلول مخترع ایرانی تجلیل کنند. به همین خاطر قید خارج رفتن را زده و به اتاق ساده اش در این سرای محله بسنده کرده است. از تمام اختراعاتی هم که انجام داده فقط یکی را خودش استفاده می کند: یک ماشین-موتور کوچک که کنار اتاقش پارک شده و امیر هر روز سوارش می شود و در خیابان ها تردد می کند. از چندماه پیش هم آقای حسینی آمده و می خواهد با امیر در ساخت قفل هوشمند خودرو همراه شود و هزینه هایش را پرداخت کند واگرنه هیچ کدام از اختراعات امیر تولید انبوه نشده اند.
برایم سوال می شود که امیر چطور با ناتوانی که دارد این اختراعات را انجام داده که سریع جواب می دهد سوار کردن و کارهای عملی را بیشتر پدرش کمک می کند و امیر مغز متفکر ماجراست که تمام تحقیقات و طراحی ها را انجام می دهد. باورنکردنی است اما برای امیر برنامه نویسی مثل آب خوردن است آنقدر که برای اطمینان مجبور می شوم سوال پیچش کنم اما او با حوصله همه آنها را جواب می دهد و فقط می گوید: «من هرچیزی را که بخواهم اول مقدماتش را از کسی آموزش می بینم و بعد خودم می روم ته تویش را در می آورم. من بیشتر وقتم پای کامپیوتر می گذرد و مدام در حال یاد گرفتن هستم.»
از ۱۳۰ اختراع امیر ۳۰ تایش برای معلولین است. از ماشینی که کنار در گذاشته تا کفش هوشمندی برای ناشنوایان که با ویبره رفتن آنها را از خطر آگاه کند. امیر یک شمع هم اختراع کرده که به تقویت عضلات شکم بیمارانCP کمک می کند تا بتوانند از طریق آن بهتر صحبت کنند
از زینت المجالس شدن بدم می آید
دلم می خواهد پرونده اختراعات امیر را ببندم و بروم سراغ خودش، امیر آنقدر شخصیت جذابی دارد که آدم بخواهد بی خیال حرف زدن درباره اختراعاتش شود و به خودش برسد. پسری که ۱۳۰ اختراع دارد و مدام تلفنش برای دعوت شدن به این همایش و آن برنامه زنگ می خورد اما هنوز هیج درآمدی ندارد و پدرش زندگی را می چرخاند. حتی تمام هزینه های امیر و خرج و مخارج کارهایش را پدرش به عهده دارد. پدر امیر راننده سابق ماشین سنگین بوده و حالا بعد از سالها کارکردن یک بنگاه معاملات ماشین سنگین دارد. وقتی از امیر می پرسم که خانواده ات نمی گویند این ۱۳۰ اختراع چه سودی برایت داشته که ادامه می دهی؟ لحظه ای سکوت می کند و می گوید: « چرا گفته اند. گفته اند تو خیلی خوبی و آفرین که توانستی این کارها را انجام دهی اما این ها هیچ کدام برایت آب و نان نشده.» وقتی از اوضاع مالی خانواده اش می پرسیم مثال جالبی می زند: «در این دنیا از میلیاردر و کارگر بپرسی وضع مالی ات چطور است هردو می گویند خوب نیست. خانواده ما متوسط است در تامین هزینه های اولیه مشکلی نداریم اما هزینه های ثانویه مانند اختراعات من خب تامینش خیلی سخت است.» امیر بارها به این مجلس و آن همایش رفته و کلی از او تقدیر و تشکر شده اما این زینت المجالس شدن گاهی خسته اش کرده طوریکه یکبار سیم کارتش را سوزانده که از دست این تماس ها خلاص شود. «تلفنم ۲۴ ساعته زنگ می خورد و مدام دعوتم می کنند. تازه نبودید این آخری، همایشی شرکت کردم که برای خودم کلی ابهت داشتم. اصلا موضوع همایش خودم بودم. برایم کلی هم بنر زده بودند اما وقتی این همایش ها تمام می شود همه خداحافظی می کنند و نخود نخود هرکه رود خانه خود و تا همایش بعدی سراغم را هم نمی گیرند. آنقدر با من تبلیغات شده و شعار داده اند که نگو اما فقط حرف و فقط تبلیغات که پشتش چیزی نیست. یکبار خسته شدم وتلفنم را عوض کردم اما بعد از ۶ ماه دوباره پیدایم کردند با خودم گفتم حتما نتوانسته کسی جایم را بگیرد، ولش کن بگذار بروم حداقل ۴ نفر من را ببینند و به زندگی امیدوار شوند.» یکی از برنامه های روزانه امیر ملاقات با بچه هایی است که معلولیت های مشابه او دارند. بسیاری از خانواده ها بچه هایشان را می آورند که با دیدن او امید به زندگی پیدا کنند. «من بهشان می گویم ببین تو سر هرکسی را بخواهی شیره بمالی سرمن را نمی توانی، هرکسی هم که تو را درک نکند من تو را درک می کنم پس تو نمی توانی دورم بزنی چون بسیاری از آنها معلولیت را سپر بلا می کنند که پشتش هرکاری می خواهند انجام دهند.» خیلی هایشان با حرفهای امیر سربه راه شدند اما بالاخره بعضی هم نشدند.
دلم می خواهد بهشتی شوم
به قول خودش با خدا خیلی رفیق است و کلی هم قهر و آشتی باهم دارند اما هیچ وقت سر خدا به خاطر معلول بودنش غر نمی زند چون فکر می کند خودش این موضوع را خواسته است و خدا از هرچیزی مبری است. می گوید «اگر معلول نبودم الان سرکوچه علاف ایستاده بودم یا اینکه یک آدم سالم معمولی معمولی می شدم اما همین معلول شدن باعث شده که حس نیاز کنم و همین نیاز برای ساختن وسایل مورد نیازم تشویقم کند تا اینکه تبدیل به یک مخترع شوم.» امیر همه چیز را به این خوبی تحلیل می کند. با همین چیزهاست که وقتی می گوییم خواسته ای از کسی نداری می خندد و می گوید از مردم و مسئولین ندارم و برایمان یک داستان جالب تعریف می کند: «یک روز پادشاهی کسی را زندانی می کند. بعد شب که می خوابد یکهو از خواب می پرد و می رود زندانی را از زندان آزاد کند وقتی آزاد کرد از او می پرسد از من چیزی نمی خواهی و زندانی جواب می دهد بی انصافی است که از تو چیزی بخواهم وقتی خدایم نصفه شب تو را برای آزادی من از خواب بیدار کرد. من هم همه چیز را از خدا می خواهم. آدمها وسیله اند اما فقط می خواهم کمکم کند آدم مهمی شوم. از ۷ سالگی دعا کرده ام کمکم کند بهشتی شوم. من بهترین طبقه بهشتش را می خواهم پس کمک کند که بتوانم به آن برسم.» امیر خیلی خوب حرف می زند حتی اگر مجبور شویم برای فهمیدن حرفهایش چندبار از او بخواهیم تکرار کند او سعی می کند برای ادای کلماتش بیشتر تلاش کند. وقتی با ماشین عجیبش همراهی مان می کند می گوید اینجا پست دهن پرکنی دارم که فقط اسم است اما امیر واقعا بیکار است بی هیچ و شغل و درآمدی با کلی اختراع ریز و درشت که هیچ کدام برایش چیزی همراه نداشته است.
امیر دوست دارد از خدا، از خانواده اش، از آقای حسینی که یک پشتیبان مالی اش شده و از تمام کسانی که برایش زحمت کشیده اند تشکر کند؛ بعد هم فرمان ماشینش را می پیچد و دوباره سمت اتاقش می رود.