گفتگوی پیک توانا با پیمان گورانی یکی از پرسنل توانمند کانون توانا
از دوستانم شنیده بودم فردی که قرار است با او مصاحبه کنم بسیار آرام و منضبط است، خودم را به کتابخانه توانا رساندم، زمانی را که در اختیار داشتم توانستم موضوعات مختلفی را در ذهن خود مرور کنم «خدایا شکرت که در این شهر، معلولان خانه دومی دارند که سردَرِ آن کانون معلولان تواناست؛ خانوادهای محکم و استوار که هر کدام با نوعی از معلولیت و ویژگیهای خاص کنار یکدیگر مشغول به کار هستند؛ اتاقهایشان با صندلی و میزهای کوتاه و بلند ولی دلهایشان برابر هم به فعالیت های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی… میپردازند؛ افرادی که با وجود محدودیتِ تن میتوانند در واحد های مختلف شغلی ایفای نقش کنند و در جامعه جایگاه بالایی داشته باشند؛ اینجا تنها جایی است که حتی مدیرانش هم از قشر معلول انتخاب شدهاند؛ راست میگویند یک دست صدا ندارد. در این خانواده همه دست به دست هم دادهاند تا بتوانند از حقوق شهروندی خود دفاع کنند…»
وقتی به خود آمدم 38 دقیقه از زمان گذشته بود تا اینکه فردی که قرار بود پیک توانا پای صحبتهایش بنشیند از راه رسید.
او «پیمان گورانی» جوان کُردزبان است که در یکی از روزهای گرم تابستان سال 1371 در شهر رامسر متولد شده است. فرزند اول خانواده. از صفا و صمیمیت خانواده خود میگوید، از مادر و پدر زحمتکشش که به مانند کوه، پشت او بودهاند و خم به ابرو نیاوردهاند تا خواهر کوچکتر از خودش که او را بهترین دوست خود معرفی می کند و افتخار می کند که مشوق و حامی خوبی برای او بوده است. به گفته خودش دوران کودکی او همانند دوستانش با شیطنت و بازیگوشی همراه بوده است که همراه با آن، اتفاقاتی برایش افتاده است.
در سن 9 سالگی ورق زندگیام برگشت
در یکی از روزهایی که مثل همیشه با شور و شوق آماده شدم برای رفتن به مدرسه، بیخبر از آنکه قرار است این روز از تلخترین روز های دوران مدرسهام باشد.
آن روز بر اثر یک درگیری کودکانه و برخورد با جدول خیابان، دچار انحراف در ستون فقرات شدم. آن روزها را به یاد دارم که حتی توانایی راهرفتن نداشتم و مدتی کوتاه از ویلچر استفاده کردم. بعد از چندین جراحی پاهایم دوباره یار من شدند و توانستم قسمتی از سلامتی خود را به دست آورم، با هر سختی که بود توانستم ادامه تحصیل بدهم و چشمهایم را بر روی این اتفاق تلخ ببندم.
خواستم و موفق شدم
بعد از یک سال پشت کنکور ماندن توانستم رتبه مجاز برای تحصیل در دانشگاه شهید بهشتی را به دست بیاورم و پس از پایان دوره کارشناسی بدون کنکور جزء سه نفر برتر برای ورود به دوره کارشناسی ارشد در رشته حسابداری شوم. با توکل بر خدا و تلاش خودم موفق شدم در کنکور دوره دکتری شرکت کنم و برای انتخاب در رشته مدیریت مالی مجاز شوم.
دوره دانشجویی از بهترین روزهای زندگی من بود چون توانستم وارد دنیای جدیدی شوم و دوستان زیادی پیدا کنم. من بر این باورم هرچه تحصیلات دانشگاهی معلولان بالاتر باشد جایگاه برتر و قویتری در جامعه خواهند داشت و صدایشان بیشتر شنیده خواهد شد.
قصه آشناییام با کانون
قبل از معلولیتم تا مقطع سوم ابتدایی جز شرکتکنندگان جشنواره تشویق دانشآموزان ممتاز بودم و توسط معلولان تشویق شدم. انگار سرنوشتم اینگونه بود که پس از معلولیت، دست روزگار من را از کانون جدا کند. چندین سال گذشت و روزی در یکی از خیابانهای شهر قزوین، آقای یوسفی(عضو هیأت مدیره کانون توانا) را دیدم و ایشان از من خواستند تا به کانون بروم. نمیدانستم چه چیزی در انتظار من است اما خودم را آماده کردم برای رفتن به جایی که در زمان کودکی مشوق من بودند.
آن روز رسید؛ حال و هوای عجیبی داشتم. وقتی وارد محوطه کانون شدم چشمم به جملهای که بر روی دیوار نوشته شده بود افتاد: «کمک بلاعوض مخالف عزت و کرامت معلولان است» و همین جمله باعث شد عزمم را جزم کنم و فعالیت خودم را در کانون شروع کنم.
پس از مصاحبه و فعالیت در کانون مدتی در واحد اشتغال و بعد از آن به عنوان مسؤل دفتر مدیر عامل کانون توانا مشغول به کار شدم، در بیرون از کانون کارهای حسابداری به صورت پروژهای انجام میدهم.
از تاثیرأت مهم کانون توانا در زندگی معلولان
به جرأت میتوانم بگویم کانون توانا در طی چندین سال فعالیت، به خوبی توانسته است نگرش ترحمآمیز جامعه را نسبت به معلولان تغییر دهد و با ایجاد اشتغال، معلولان را به خودباوری برساند. از قدمهای بزرگ این مجموعه، امید به زندگی و ایجاد انگیزه در زندگی معلولان میتواند باشد.
از تفریحات زندگیام
خیلی اهل ورزش نیستم ولی مطالعه می کنم البته خواننده پیک توانا نبودهام اما بعد از این از خوانندگان پروپاقرص شما می شوم. پیشنهادم به معلولان این است که در اوقات فراغت خود مطالعه کنند. به کارهای فنی علاقه دارم و عقیده دارم افراد دارای معلولیت باید در زمینههای فنی آموزش ببینند.
انشاءلله روزی برسد که همه معلولان صاحب شغل شوند تا بتوانند بر روی پای خود بایستند و استقلال را تجربه کنند؛ تنها آرزویم برای خودم این است که تدریس کنم و از اعضای هیات علمی دانشگاه تهران شوم.
کلام پایانی
مادرم سنگ صبور من است، تمام تلاشم برای این است که بتوانم روزی با پیشرفتم در زندگی، زحمات مادرم را جبران کنم و همیشه خنده را بر روی چهره نازنینش ببینم.
مهدیه برنگ