وقتی می گوییم “دیدار دوست” شاید بعضی هایمان دید و بازدید و مهمانی و تازه شدن دیدارها در ذهن مان تداعی شود، یاد خوش گذشته های دور و تازه کردن خاطره ها دنیایی ازشوق در دلمان می ریزد و روی لب ها می نشیند و نامش می شود: “لبخند”.
اما اگر در کانون معلولان توانا باشی و بشنوی عده ای می خواهند به دیدار دوست بروند متوجه می شوی که این دیدار با دیدارهای دیگر کمی فرق دارد، کانون توانایی ها به دیدار کسانی می روند که شاید خاطره مشترک با هم ندارند اما هزار ریشه ناپیدا میان شان وجو دارد، اینجا از دوستانی دیدار می شود که بوی خوش زندگی می دهند گر چه روزگار گاهی دستی از سر کم لطفی به سرشان می کشد.
برداشت اول: جنگ که تمام شد پایان نامه ام را می نویسم
خرمشهر گواهِ صادق از خود گذشتگی هایش است، شاید موج های بی تاب کرخه هنوز هم صدای گام هایش را به یاد داشته باشند، اکبری را می گویم، جوانی که امید خانواده اش است ، همان که برای دفاع از مملکت، جانش را به کف دست گرفته و خوب می داند در این 28 ماه، اینجا در جنوبی ترین نقاط کشور، در دو قدمی نیروهای دشمن، بین این همه خاک و خون و خمپاره چه می کند.
شب عملیات والفجر است، ترس و اضطراب خودش را زیر پوتین ها پنهان کرده، نشانه ها خبر می دهند که پوتین ها روی زمین نیستند، و جوانی که در هیاهوی شبیخون و دلهره به آرامی با خود نجوا می کند جنگ که تمام شد می روم و پایان نامه ام را می نویسم….
برداشت دوم: آینده به رویم لبخند می زد !!!
دانشجوی ترم آخر پزشکی است، حواسش پیش درس های ترم آخرش است، پیش بیماران بیمارستان، پیش پایان نامه و آینده ای که به رویش لبخند می زند، اکبری را می گویم، جوانی که مایه افتخار خانواده اش است.
روبروی آینه می ایستد، حوله را روی موهایش می کشد و خیسی موهایش را به حوله می سپارد، دل به آینه می دهد و می گوید از قراری که با خودم گذاشته بودم، از شب عملیات والفجر چقدر می گذرد؟ چه زود گذشت، تنها یک ترم دیگر مانده.
بعد از جبهه و جنگ تنها جایی که می توان در آن درست مثل روزهای جنگ تلاش کرد بیمارستان است.
دستی به موهای خیسش می کشد، این موهای خیس خاطره جبهه و غواصی در آب های کارون را در ذهنش تداعی می کند.
حوله ای که خیس آب است پاها را به سمت بالکن هدایت می کند، بالکنی که بند نخی نصب شده در آن لباس های خیس را خشک را می کند، حوله خیس روی بند می نشیند اما پاها…
پاها برای دوباره برگشتن به اتاق هدایت نمی شوند، شاید پاها راه دیگری را انتخاب کرده باشند،پاها از روی بالکن سر می خورند و لحظاتی بعد اکبری از مهره سوم قطع نخاع می شود.
برداشت سوم: مهمانی 13 ساله
روی تخت اتاقش خوابیده، اعضای کانون توانا، مسئولان سازمان بهزیستی، نماینده استانداری استان قزوین و آقای ایرانخواه که از همرزمان اکبری بوده کنارش نشسته اند.
دوستان دیگرش هم هستند و از چهارچوب کوچک قاب عکس های روی دیوار نگاهمان می کنند.هنوز جوان است، چشم هایش چشمه های زلال آرامش اند،اکبری را می گویم، همان که مایه آرامش خانواده اش است.
یکی آن بالا نشسته و دارد تماشایم می کند، به من لبخند می زند و گاه گاه برایم دستی تکان می دهد، خیالم راحت است چون او را در کنار خودم می بینم، حتی یک بار هم به این فکر نکردم که چرا این اتفاق برای من باید می افتاد؟ هیچ وقت از خدا برای خودم شفا نخواسته ام، اگر اعتقاد داشته باشیم که خدای خوبی ما را می خواهد پس دلیلی ندارد برای رهایی از آنچه خودش به ما داده شفا بخواهیم، این ها را اکبری می گوید و ادامه می دهد: «در این 13 سالی که معلولیت دارم حتی یک قرص افسردگی هم نخورده ام، من 9 سال طول کشید تا فهمیدم چرا آن روز از لبه بالکن طبقه دوم افتادم؟ دلیل این اتفاق را نمی گویم اما این فقط لطف خدا بود.
بستری که اکنون 13 سال است مهمان آن هستم با این که آن اوایل برایم خیلی سخت بود و تمام بدنم دچار زخم بستر شده بود اما فرصت بزرگی برای زندگیم بود، در طول روز 70 درصد وقتم با کارهایی پر است که نمی توانم آنها را به کسی بگویم و 30درصد دیگر وقتم به کارهایی مثل تماشای تلویزیون و گوش دادن به سخنرانی ها و سمینارهای علمی می گذرد.
اما از یک چیز ناراحتم، الان همه کارهای من را پدر و مادرم انجام می دهند و امیدوارم سایه این دو نفر همیشه بالای سرم باشد اما نگران آن روزی هستم که خدای نکرده این دو نفر را نداشته باشم، به خصوص که الان پدرم عمل قلب باز انجام داده و دیگر حتی مرا تکان هم نمی تواند بدهد، اگر بنیاد جانبازان همکاری می کرد و اجازه می داد من برای آن روزهایم در آسایشگاه جانبازان باشم خیال خودم و خانواده ام راحت می شد، اما متاسفانه بنیاد جانبازان سوابق جبهه مرا قبول ندارد و من هم راه دیگری ندارم.
این جمله ها را اکبری می گوید، همان که حالا به درجه ای از خود سازی رسیده که بستر را فرصت می داند و تحمل سختی ها را آسان می بیند.
اما در این دیدار نباید از خودمان بپرسیم که وظیفه جامعه، مردم و مسئولان در مقابل کسی که تمام عمرش را صرف مردم کرده چیست؟ آیا حق کسی که حتی رشته تحصیلی اش را هم بر پایه نیازهای جامعه انتخاب کرده این است که ما بگذاریم روی تخت بستری اش هم نگران روزهای تنهایی اش باشد؟ نگران این که اگر بنیاد جانبازان سوابقش را قبول نکند سرنوشت او چه می شود؟
زهره حاجیان
منبع: “پیک توانا”