به دیدار دوست میرویم، جایی در دل عمری محله در خیابان نواب جنوبی شهر قزوین. همین نام کافی است تا حدس بزنی قرار است به ویرانهای که نام خانه را یدک میکشد، پا بگذاری.
وارد کوچه مورد نظر میشویم. مقابل یکی از خانهها پسر نوجوانی بلند بلند میگرید. نزدیکتر میشویم، پسرک به سرعت به مشاجره خود با پیرزنی عصا به دست خاتمه میدهد.
اشکهایش را پاک میکند، بند کتانیاش را میبندد و شروع میکند به دویدن. دنبال آدرس خانه مددجویی که قرار است ملاقاتش کنیم میگردیم، دو دقیقه بعد خانم جوانی از همان خانه در حالیکه دو کودک خردسال را در آغوش گرفته با پای برهنه تا مقابل در کوچه به استقبالمان میآید. با لهجه ماکویی دلنشیناش به خانه دعوتمان میکند، از راهروی تنگ و تاریکی عبور میکنیم و پا به داخل خانه میگذاریم.
خانم جوان دو کودکی که در آغوش دارد را زمین میگذارد و مقابلمان مینشیند. بیدرنگ شروع میکند به صحبت کردن. چشمهایش بلافاصله باریدن را آغاز میکنند و او بین حرفهایش نوبتی دو کودک را نوازش میکند.
زندان در ازای بدهی
برایمان از دردهایش میگوید. از ساز ناکوک روزگار. از دورانی راحتی نسبی و زودگذرشان. میگوید: همسرم سرکار میرفت. در قدیم آباد مغاز فروش سنگ و سرامیک داشت. ما در شهرک اقبالیه مستاجر بودیم اما محتاج نبودیم. دخترهایمان را با آرامش بزرگ میکردیم که ناگهان اوضاع تغییر کرد. همسرم برای اینکه کار مغازه پیش برود از کسی 15 میلیون تومان پول قرض کرد و در ازای آن 150 میلیون تومان چک و سفته تضمینی داد، وقتی نتوانست اصل بدهی را بپردازد بابت کل مبلغ ضمانت شده به زندان افتاد. حالا دو سال از آن روز گذشته است. دختر کوچکمان چند ماهه بود که پدرش زندانی شد. در این مدت آتنا پدرش را ندیده است.
چه کنم، چارهای نیست
چند ماه بعد از زندانی شدن شوهرم، صاحبخانه عذر ما را خواست. گفت کرایه خانهتان به قدری عقب افتاده که چیزی از پول پیش باقی نمانده، من مانده بودم و سه دختر قد و نیم قد. جایی برای رفتن نداشتیم اما صاحبخانه هم اجازه ماندن نمیداد، بنابراین چاره دیگری نداشتم جز اینکه اسباب خانه و بچهها را بردارم و به خانه مادرشوهرم در این محله بیایم. مادرشوهرم هفت پسر و دو دختر دارد، ورثه این خانه فعلاً به ما اجازه دادهاند تا با مادرشان زندگی کنیم. زندگی با سه بچه کوچک در یک اتاق آسان نیست مخصوصاً که گاه گاهی صحبت از فروش خانه و تقسیم آن بین ورثه به میان میآید. اما چه کنم، چارهای نیست.
دو پسر معتاد، دو پسر زندانی
مادر شوهرم هم گرفتاری کم ندارد. تنها منبع درآمدش یارانه و مستمری کمیته امداد است. دو پسرش معتاد و بیکارند و دو پسر دیگرش در زندان هستند. یکی برای مهریه همسرش و دیگری برای چک و سفته. یکی از پسرانش هم سالها پیش از همسرش جدا شده، پسری که هنگام ورود شما با مادرشوهرم مشاجره میکرد فرزند اوست، سه ماهه که بود مادرش او را رها کرد و رفت. از آن زمان تاکنون مادرشوهرم بزرگش کرده. گاهی وقتها بخاطر پول آب و برق با من دعوا میکند اما من سعی میکنم ناراحت نشوم. به او حق میدهم. نداری و تنگدستی هر بلایی سر انسان میآورد.
به طلبکاران مراجعه میکنم شاید فرجی بشود
حالا در این خانه به همراه مادر همسرم زندگی میکنیم. تنها اتاق خانه در اختیار من و دخترانم است و مادر شوهرم و نوه دیگرش در هال مستقر هستند. دختر بزرگم صنم سیزده ساله و کلاس ششم است. آسنا سه سال دارد و آتنا دوساله است. در سالهایی که پدر بچهها زندانی است من مرتب به زندان، ستاد دیه و به طلبکاران مراجعه میکنم تا شاید فرجی حاصل شود و در این مدت نمیتوانم به بچهها رسیدگی کنم. صنم در اثر بیتوجهی عصبی شده. ما اینجا اتاق مستقلی نداریم که به او اختصاص دهیم. او با پسرعمویش که با مادرشوهرم زندگی میکند مرتب دعوا میکنند و بعد از دعوا شروع میکند به فریاد کشیدن و زدن خودش. در این وضعیت اصلا نمیشود به او نزدیک شد. فقط باید سکوت کنیم تا خودش آرام شود. صنم اصلاً درس نمیخواند با اینکه کلاس ششم است سه درس را تجدید آورده. نه پولی برای فرستادن او به کلاسهای تقویتی دارم نه وقتی برای آموزشش و نه سواد و حوصلهای.
شوهرم پسر میخواست
آسنا دختر دومم است. او حرف نمیزند، گاهی دچار تشنج میشود و دستها و پاهایش گه گاه میلرزند. هنوز شیرخشک میخورد. اخیراً او را به بهزیستی بردهام و در این سازمان عضو شده است. دختر کوچکترم هم یکساله است. آسنا و آتنا شیر به شیر هستند. هر دو شیرخشک میخورند. شوهرم پسر میخواست اما همه بچههایی که برایش دنیا آوردم دختر شدند. هزینه نگهداری بچهها، شیرخشک و باقی هزینهها سرسام آور است. الان چند روزی است آتنا سرماخورده اما حتی پول ویزیت دکتر هم ندارم. تنها درآمدمان صد و 8هزار تومان مستمری ماهانه بهزیستی و یارانه است که در کل میشود حدود330 هزار تومان در ماه. با این پول خرج شیرخشک بچهها و پول آب و برق و گاز خانه را هم به زحمت میتوانیم پرداخت کنیم.
این دخترها چه آیندهای خواهند داشت؟
تأمین مایحتاج زندگی، مذاکره با سازمان بهزیستی برای گرفتن وکیل معاضدتی، تلاش برای فرستادن دو دختر کوچکتر به مهدکودک، فرستادن صنم به کلاسهای تقویتی از جمله کارهایی است که واحد دیدار دوست کانون توانا قول آن را به این خانواده میدهد.
از خانه بیرون میآییم اما فکر صنم که از حالا عصبی شده، آسنایی که حرف نمیزند و آتنایی که هنوز مشخص نشده چه مشکلاتی دارد از ذهنمان بیرون نمیرود. این دخترها چه آیندهای خواهند داشت؟ به راستی کسی هست در این خانهها را بزند و جویای احوالشان بشود؟
رقیه بابائی