جلسه ی دفاعیه ی پایان دوره دانشگاهم بود و من که رشته ی علوم اجتماعی تحصیل میکردم، طرح دفاعیه ا م را معلول و اجتماع انتخاب کرده بودم. برای اینکه بتوانم قدمی برای همنوع های خودم بردارم خیلی سختی کشیدم و رشته ی کلامم رو در بین تمام اساتید و دانشجویان اینطور به پایان رساندم:
«زمانی که سخن از معلولان به میان میآید اکثر افراد جامعه، افراد معلول را میستایند و قبول دارند که این قشر از جامعه نیز توانایی های بسیاری برای عرضه دارند، اکثر افراد غیرمعلول هنگام برخورد با معلولان بارها و بارها با کلام و حتی عمل خویش نشان میدهند که این عزیزان با وجود مشکلات فراوان، اراده های مستحکمی دارند که توانسته ا ند تا این برهه از زندگی را با موفقیت پشت سر بگذارند.
ما سالها است، حرف میزنیم و مشکلات خود را میگوییم، اما حتی مثل کسی که توی کوه داد میزند و پژواک صداش به گوشش میرسد، هیچ پژواکی دریافت نمیکنیم.
اما وقتی زمان عمل فرا میرسد، گویا تمام گفته هایشان به رویا مبدل میشود. زمان استخدام معلولان که فرا میرسد سخن از آن همه توانایی ها کمرنگ جلوه میکند و مشکلات ایاب و ذهاب و توانایی به میان میآید، زمان ازدواج معلولان که میرسد سخن از سختیهای زندگی و اینکه نمیتوانی نیازهای همسرت را برآورده کنی به میان میآید. زمان تحصیل معلولان که فرا میرسد مدارس و دانشگاهها نداشتن آسانسور و سرویس بهداشتی مناسب را به عدم توانایی معلولان نسبت میدهند و به راحتی عنوان میکنند که شرایط مؤسسه ی آموزشی ما همین است و مشکل مربوط به فرد معلول است.
فاصله ی میان سخن تا عمل بسیار طولانی است و همین فاصله ها است که معضلات زندگی معلولان را تشدید میکند. تلاش جامعه ی معلولان برای ارایه ی توانمندیها از طرفی و فشار باورهای سطحی افراد جامعه و برخی مسئولان از طرفی دیگر، عرصه را بر فرد معلول تنگ میکند و قصه به جایی میرسد که ممکن است خود فرد معلول نیز در باور داشتن توانایی هایش دچار شک و تردید شود چه برسد به جامعه.
اما معلول نه ترحم میخواهد، نه دلسوزی هایی که به هیچ کار نمیآید. او فقط توجه مخصوص میخواهد تا بتواند پله های رشد را یکی پس از دیگری طی کند و به جایگاهی برسد که خودش را به خود و دیگران اثبات کند.»
همه ی جمعیت سالن بلند شدند و یک صدا دست میزدند، اشک در چشمانم جمع شد خوشحال بودم که نتیجه ی 4 سال زحمتم را دارم میگیرم ولی این شادی زیاد دوام نداشت.
وقتی از پله های دانشگاه پایین آمدم و کنار خیابان ایستادم. باز هم همان نگاههای ترحم آمیز و سرهایی که به نشانه ی افسوس تکان میخورد، من را به دنیای واقعیت کشاند. هر قدر هم موفق باشی باز هم یک معلولی و جامعه نگاهش به یک معلول عوض نمیشود و به جای اینکه بتواند احساس اعتماد به نفس را برایت تلقین کند، مدام نگاه ترحم آمیزش تو را آزار میدهد.
از دانشکده بیرون آمدم. آن روز آخرین روز دوره ی کارشناسی بود. سوز برف میآمد، کلاه را بر سرم گذاشتم و به راه افتادم، به یاد پدرم افتادم نخستین روزی که به دانشگاه آمدیم پدرم کارت دانشجویی را به دستم داد و گفت: «خستگیام در رفت.» پدری که دوازده سال با نظام آموزشی مبارزه کرد تا پسر معلولش در مدرسه ی عادی تحصیل کند. هر مقطعی را که میگذراندم باز دچار مشکل بودم چون در مقطع بعدی قوانین و مقرراتی بود که برای من معلول دستوپاگیر میشد. بارها به زبان بی زبانی به من گوشزد میکردند «بابا بیخیال درس. برو خونه، اونایی که سالم هستند درس نمیخونن تو چه سماجتی میکنی!؟»
خاطرات دانشکده را مرور کردم، یاد اولین روز کلاسهایم افتادم. وارد کلاس چهل نفری شدم. چهل جفت چشم در یک لحظه با فردی روبه رو شدند که پاهایش خم و دستانش در هوا معلق بود و هنگام راه رفتن همه فکر میکردند الآن است که نقش بر زمین شود. آن شب تا صبح این بالشت من بود که شاهد هقهق های من بود.
اما امروز آخرین روز دانشگاه بود و تمام آن خاطرات مثل فیلم، جلوی چشمم بود. هنوز کنار خیابان بودم. کلاه را روی سرم محکم کردم و به سمت اتوبوس رفتم به یاد رانندگانی افتادم که به خاطر وضیعت فیزیکیم از من پول نمیگرفتند و رانندگانی که تا مطمئن نمیشدند پول دارم سوارم نمیکردند و من مجبور بودم با هر دو گروه بحث کنم. آه از نهادم بلند شد.
خاطرات تلخ و شیرین چهارساله ذهن و جسمم را خسته تر کرد و پاهایم بیشتر به زمین کشیده میشد. تنها آرزویم دیدن اتوبوس بود. به اتوبوس رسیدم بالای پله ها مردی کنار شیشه ایستاده بود و با چرب زبانی برای بغل دستیاش حرف میزد. همین که خودم را روی پله ی اول اتوبوس انداختم، حرفزدنش را قطع کرد و گفت: «برادرا! خواهرا! یه کمکی به این بندهی خدا بکنید ثواب داره.» چند ثانیه ای نگذشت که فهمیدم منظور آقا من هستم.
کنترل عصبیم را از دست دادم. فریاد زدم و کارت دانشجویی ام را به او و مسافران نشان دادم. اما کارساز نبود همین که به عقب اتوبوس میرفتم که صندلی خالی پیدا کنم دست هایی با پول خرد به طرفم آمد که بیشتر عصبیم کرد. تمام مدت در اتوبوس همان نگاهها و سر تکان دادن ها تعقیب کنندهی من بود.
هوا تاریک شد. از اتوبوس پیاده شدم، به در خانه رسیدم. زنگ را فشار دادم. آه از نهادم درآمد. تازه یادم افتاد که باید به منزل عمویم میرفتم، چون همه ی خانواده آنجا بودند و من باید همه این مسیر را دوباره برمیگشتم.
در راه بازگشت ماشینی جلوی پایم ترمز زد و گفت: «بیا سوار شو» دلم نمیخواست شخصی سوار بشوم چون میدانستم باز برای پولدادن مشکل خواهم داشت ولی شب شده بود و چارهای نداشتم، در راه طبق معمول سؤالات و دلسوزیها شروع شد؛ «چرا اینجوری شدی؟»، «از دست پرستار افتادم.» «وای خدا من چهقدر سخته… خدا ذلیلش کنه! پدرت چکاره است؟» «شغل آزاد داره» «خب مگه خرجیتو نمیده؟» «چرا!» «پس چرا با این وضعیت میای از خونه بیرون؟» با دل نگرانی و دلخوری جواب دادم «دانشجوام از دانشگاه میام.» «بابا درسو بیخیال تو با این وضعیت درس میخای چیکار، پدر و مادرت اگه به فکرت هستند نباید بزارن با این وضعیت از خونه تنها بیای بیرون!» گفتم: «چرا؟ چون معلولم باید تو خونه بپوسم، نباید تو جامعه باشم؟ باید تا آخر عمرم چشمم به لقمه نونی باشه که پدرم برام میاره!» و او هاج وواج نگاهم کرد و….
با خودم فکر کردم چرا باید خاطره ی آخرین روز دانشجویی من با دو حادثه ی تلخ همراه باشد. حوادثی که با قضاوت عجولانه ی مردم، معلولان با افراد فقیر و بیبضاعت اشتباه گرفته میشوند. سرم را به آسمان بلند کردم و با تمام وجود برای داشته ها و توانایی هایم خدا را شکر کردم و به طرف خانهی عمویم راه افتادم.
فکر میکردم با گرفتن لیسانس مشکلاتم تمام شده و از فردا میتوانم در جامعه برای خودم کسی باشم.
در جامعه ای که آدمهای سالم هم از ساعت 7 صبح برای کار، سرگذر میایستند و با دعوا، کار را از هم میدزدند و فوق لیسانسها و دکترها هم شغل مناسب با تحصیلات خود ندارند، طبیعی است که پیداکردن شغل برای من معلول، سختتر از دیگران است.
از فردا که برای پیداکردن کار به هر اداره و شرکتی قدم گذاشتم تا مرا میدیدند اول میپرسند: «سختتان نیست؟ تردد در سطح شهر براتون مشکل نیست؟» میگفتم: «پس سهم یک معلول چیه؟ خوب من هم زندگی میکنم، حق و حقوقی دارم مگه قانون نمیگه 3 درصد حق استخدام برای ماست» ولی تنها یک نگاه دلسوزانه جواب من بود.
تمام سختیهای 12 سال مدرسه و 4 سال دانشگاه مثل آوار روی سرم خراب شد. همه جا جواب منفی میشنیدم و حتی گاهی طعنه میشنیدم که «بابا سالم هاش بیکارن، تو کار میخوای چیکار!؟» باز همان درد قدیمی را در قلبم احساس میکردم. تو با بقیه فرق داری. اما یک سؤال بزرگ دارم که: «سهم ما آدمهای معلول از زندگی چیست؟!»
خاطرهای از محمد.ک / به قلم: نسرین کاری