دیدار دوست کانون توانا پا به خانه دلها میگذارد و زنگاز از قلبهایی که مدتهاست کسی به آنها سر نزده میزداید.
سه فرزند از شش فرزند خانواده معلول هستند
این بار مهمان خانوادهای با سه فرزند معلول هستیم. خانواده صاحب پنج دختر و یک پسر هستند و از این تعداد سه فرزند دارای معلولیت شدید جسمی-حرکتیاند.
یکی از دختران تندرست خانواده که کمتر از 20 سال دارد ازدواج کرده، دختر کوچکتر خانواده هم کلاس دوم و تندرست است و دختر بزرگتر خانواده که او نیز از سلامت جسم برخوردار است هنوز ازدواج نکرده. او کمک دست مادر است و به امور دو خواهر و تنها برادر معلولش رسیدگی میکند.
فریده هرگز به مدرسه نرفته
زینب 24 سال دارد و تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داده اما فریده که دو سال از زینب کوچکتر است هرگز به مدرسه نرفته. معلولیت او شدیدتر از بقیه است و به همین علت نتوانسته از خانه بیرون برود. در سالهای گذشته فریده تحت تعلیم یک معلم که از نهضت سوادآموزی به خانه آنها میآمده سواد ابتدایی را فرا گرفته است.
کاش مسئولی پیدا شود و به شوهرم شغل بدهد
پدر این خانواده 46 سال دارد و بناست. شغل و درآمد دائم ندارد، با این حال سرپرستی یک خانواده 7 نفره با سه فرزند معلول را عهدهدار است. آنها در یک خانه اجارهای در شهرک اقبالیه قزوین زندگی میکنند.
مادر میگوید: شوهرم توانسته خودش را بیمه کارگری کند اما خیلی اوقات کار پیدا نمیکند. مشکل شغل همسرم دائمی نبودن آن است. کاش مسئولی پیدا شود و با این وضعیت یک شغل ثابت به همسرم بدهد.
او که سختی زندگی را از چشمهایش میتوان خواند، ادامه میدهد: اجاره نشینی با داشتن سه بچه معلول بسیار مشکل است آن هم در شرایطی که هر سال پول پیش و مبلغ اجاره چندبرابر افزایش پیدا می کند. من و دختر بزرگترم پرستار تمام وقت بچهها هستیم و هرگز نمیتوانیم آنها را تنها بگذاریم.
مدیر مدرسه حاضر نشد کلاس پسرم را به طبقه پایین منتقل کند
مادر میگوید: پسرم دانشآموز کلاس پنجم است. مدیر مدرسه حاضر نشد کلاس پنجم مدرسه را به طبقه پایین منتقل کند و من مجبورم هر روز علی را در آغوش بگیرم و به طبقه دوم مدرسه ببرم و برگردانم.
او میگوید: قبلا که در خانه ویلچر نداشتیم علی را در آغوش میگرفتم و تمام فاصله خانه تا مدرسه او را میبردم اما اخیراً یکی از آشنایان سهچرخهای برای علی تهیه کرده که در مسیر رفت و برگشت به مدرسه علی را روی آن مینشانم.
حتی سالی یکبار هم از خانه بیرون نمیرویم
یکی از دخترها میگوید: ما گاهی حتی سالی یکبار هم از خانه بیرون نمیرویم. قبلا که حتی ویلچر هم نداشتیم اما حالا به ازای سه نفرمان یک ویلچر داریم اما باز هم جایی برای رفتن نداریم. حرکت با ویلچر در کوچههای اقبالیه زحمت زیادی دارد و دلم نمیآید خانواده را با مشکلات بیشتری مواجه کنم بنابراین درخانه ماندن را ترجیح میدهم.
ما هرگز به مسافرت نرفتهایم
یکی دیگر از دخترها میگوید: آرزو دارم یکبار به سفر بروم. جز اقبالیه و قزوین هیچ شهر دیگری را ندیدهام. ما هرگز به مسافرت نرفتهایم چون نمیتوانیم. هم پولش را نداریم هم کسی که بتواند در سفر به ما کمک کند.
کاش یک پرستار داشتیم
زینب میگوید: کاش دولت یک پرستار به ما سه نفر بدهد تا مادرمان هم گاهی استراحت کند. اگر به ما پرستار بدهند او میتواند بخشی از کارهایمان را انجام دهد و مادرمان سه روز به مشهد که همیشه آرزویش را دارد برود و زیارت کند.
رقیه بابائی