دیدار دوست، دیدار از غریبههایی آشناست، غریبههایی که «آشنایی و دوستی» حلقه واسط بین آنها و ما شده. ما و آنها این حلقهی میانی را محکم گرفتهایم تا مباد دستهای روزگار از هم جدایمان کند.
اینجا خانه یک زن است، یک مادر، کسی که هم مرد خانه است هم مادر خانواده، زنی که رد سالهای سخت زندگی بر صورتش نشسته و سنگینی روزگار هنوز دست از شانههایش برنداشته است.
«فاطمه.ذ» در شریفیه قزوین زندگی میکند، در خانهای نمور و تاریک. جایی که بسیار کمتر از خانه به خانه شباهت دارد، دیوار مشترک بین خانه و دستشویی نم زیادی دارد، دقیقتر که نگاه میکنی میترسی امروز یا فردا روی سر ساکنان خانه فرو بریزد.
همه لوازم زندگی بوی نا میدهد، بوی رطوبت، بوی کهنگی. در این خانه حتی دیوارها هم از زندگی خستهاند. نگاه سقف ترکخوردهی خانه هاج و واج به این چهارچوب، به این اسکلت بیرمق به این خانهی محقر مانده است.
اسباب مندرس خانه با بیسلیقگی در همه جا چیده شدهاند، مادر با این چشمهای کمسو و با پایی که در تصادف سه سال پیش آسیب دیده، قادر به مرتب کردن خانه نیست. مدتهاست در آشپزخانه این خانه غذای مفصلی پخت نشده، اما تا دلت بخواهد در این خانه دارو پیدا میشود.
روی طاقچهها، در طبقات خالی یخچال، کنار بخاری که هنوز از زمستان پیش روی زمین مانده و جمع نشده به هر طرف که نگاه کنی کیسههای دارو و برگههای آزمایش میبینی.
برگههایی که از آسیب پای مادر و تحلیل بیناییاش خبر میدهند.
مادر خانه در آستانه نابینایی است. هر دو چشمش در نتیجه سالها کار سخت و زیاد، آسیب دیدهاند، او به دارو و دکتر نیاز مبرم دارد اما امان از درد نداری…
مرد خانه این زن سالهاست که نیست. او هفت سال قبل از خانه بیرون رفته و دیگر هیچگاه برنگشته است.
پسر بزرگ خانه کمتوان ذهنی است با اینحال در ازای ماهی 300 هزار تومان در یک مغازه در دو شیفت کار میکند تا بخشی از هزینههای این خانه ویرانه تأمین شود.
پسر دوم خانه ناراحتی کلیه دارد، او حتی به خاطر دردهای زیادش نتوانسته بیشتر از دوم دبیرستان درس بخواند. او بیکار است و گاهی اگر پیش بیاید به کارگری میرود، گاهی هم در کنار دوستش روی وانت او سبزی میفروشند و باقی روزها در خانه کمک حال مادرش است.
تنها دختر خانه هم همسر دوم مردی شده و حالا دیگر مدتهاست پا به این خانه نمیگذارد.
مادر میگوید: دخترم شناسنامهاش را برداشت و رفت. چندی بعد برگشت، آن موقع من تصادف کرده بودم، دامادم پول دیه را از دستم درآورد، گفت با این پول مدارک پزشکیام را به دکترها نشان میدهد تا درمانم کنند اما پولها را برداشت و رفت و دیگر به این خانه برنگشتند.
حالا ما ماندهایم و این خانهای که ممکن است بر سرمان خراب شود. گاهی حتی نان هم برای خوردن پیدا نمیکنیم. هیچکسی را ندارم تا به کمکمان بیاید. کانون توانا تنها جایی بود که توانستم از آنها کمک بخواهم.
مادر دوباره ادامه میدهد: چند سالی سابقه بیمه دارم. گفتهاند چند میلیون تومانی باید بپردازی تا مستمری ماهانهات برقرار شود اما تهیه چنین پولی از عهده من و این زندگی زهوار دررفته برنمیآید…
نویسنده: رقیه بابائی
عکاس: میثم کلانتری