موسی عصمتی، شاعر اهل مشهد، نابیناست و همین باعث شده درکی که از جهان اطرافش دارد متفاوتتر و شاید عمیقتر از بقیه باشد. با او درباره زندگی و نگاهش به آن به گفت و گو نشستهایم.
موسی عصمتی را شاعران مشهد به خوبی میشناسند. شاعر عصا به دست و محجوبی که از آغازین دقایق شروع جلسات شعر وارد محل برگزاری شب شعر یا انجمنهای هفتگی میشد، یک گوشه مینشست، خوب میشنید، خوب حرف میزد و خوب نقد میکرد. اما موسی عصمتی یک ویژگی دارد که او را از دیگر شاعران همعصرمان متمایز میکند و آن هم این است که او نابینا است و همین شعرش را هم متمایز کرده است، چرا که شعر او در کنار «رنگ» و «تصویر» از بو، صدا و لامسه نیز بهره برده است. به همین دلیل شاید ترکیب «نابینایی» و «شاعری» ترکیب جالب و ویژهای باشد. شاعر برای نوشتن نیاز به دیدن دارد، اما این دیدن میتواند هم از دریچه چشم باشد، هم از دریچه دل. موسی عصمتی سالهاست که با دلش میبیند و مینویسد. اولین مجموعه شعر او «بی چشمداشت» توسط شهرستان ادب منتشر شده است و مورد توجه قرار گرفته است. موسی عصمتی امروز با همسر و دو دختر بینای خودش در مشهد زندگی میکند و به دانشآموزان نابینا ادبیات فارسی درس میدهد. اگر میخواهید با یک شاعر خوب، یک انسان ویژه و یک شاعر و هنرمند موفق آشنا شوید این گفت و گو را بخوانید.
آقاموسی، نابینایی شما از کی شروع شد؟
من تا کلاس پنجم ابتدایی کاملاً بینا بودم، در مدرسه عادی درس میخواندم و در تیم فوتبال مدرسه هم بودم و بازی میکردم. پنجم ابتدایی بود که فهمیدم بیماری مننژیت دارم. نیمههای بهمن بود که از مدرسه خارج شدم و دیگر برنگشتم. مسیرم به سمت بیمارستان کشیده شد و کمکم مننژیت روی بینایی من تأثیر گذاشت و نابینا شدم. این بیماری میتواند روی بخشهای مختلف تأثیر بگذارد که در مورد من روی بیناییام تأثیر گذاشت و ظرف چهار پنج ماه بینایی من از صد به صفر رسید.
یک فرد چطور ممکن است به این بیماری مبتلا شود؟
ظاهراً واکسنی دارد. نمیدانم به من واکسن نزده بودند یا چه اتفاقی افتاد که دچارش شدم. ظاهراً حجاج هم قبل از اینکه به حج بروند این واکسن را میزنند. فکر میکنم بچههای کوچک هم این واکسن را میزنند.
یادتان هست وقتی که داشتید بینایی را از دست میدادید به چه چیزهایی فکر میکردید؟
من آن زمان دوازده سالم بود. یعنی خیلی متوجه یکسری مسائل نمیشدم ولی در عین حال تأثیرات مستقیم بیماری را هم داشتم مشاهده میکردم. مثلاً مجبور شده بودم صبح تا شب توی خانه باشم. کسی که از صبح تا شب در روستا انواع بازیها را تجربه میکرد و مدام در دشت و کوه صحرا بود، ناگهان محکوم به خانه شینی شده بود و این اتفاق تأثیرات خیلی روی روح و روان من گذاشته بود. دوست نداشتم در خانه تنها باشم و روی بیرون رفتن هم نداشتم. خجالت میکشیدم که با همسن و سالهای خودم رو به رو شوم. چرا که نمیتوانستم با آنها بازی کنم و آنها هم مدام انگشتانشان را نشان میدادند و میپرسیدند این چند است؟! با اینکه میدانستند من نمیبینم، از این کارها هم میکردند. در خانه هم که طاقت نمیآوردم. آن روزها جو روانی بدی حاکم شده بود و حال روحی خوبی نداشتم. تقریباً سه چهار سال ترک تحصیل کردم. البته در همان دوره خوشبختانه به رادیو خیلی علاقهمند شدم و شاید مهمترین همدم من در آن سالها رادیو شد. از صبح ساعت ۶ تا ۱۰ شب همه برنامهها را میشنیدم. همه برنامهها را؛ چه تخصصی چه غیرتخصصی، برنامه نوجوانان، کارگران، سخنرانی و غیره و غیره. این تنها سرگرمی من در آن مدت بود ولی در کل از نظر روحی به هم ریخته بودم. چون واکنشهای خانواده را هم میدیدم که ناراحت بودند. همچنین در آن مدت برای درمان بیماری رو به کارهای مختلفی آوردیم. هر دکتری که پیشنهاد میشد میرفتیم، پیش طبیبهای سنتی میرفتیم، حتی به دعانویسها مراجعه میکردیم، رفتن به زیارتگاهها. خلاصه خانواده هر جایی که میتوانستند اقدام میکردند و وقتی که ناامید برمیگشتیم عملاً این اندوه بیشتر میشد. سه چهار سالی را به همین شکل گذراندم. هم درگیر معالجات پزشکی و سنتی بودم، هم زیارت و توسل و دعانویس. تا اینکه بالاخره خانواده و خودم متقاعد شدیم که باید به مدرسه نابینایان بروم.
دوباره از سال پنجم شروع کردید؟
من پنجم ابتدایی را نیمه کاره رها کرده بودم، برای همین وقتی به مدرسه نابینایان رفتم دوباره از پنجم شروع کردم. جالب است به شما بگویم که مدرسه رفتن من هم بر اثر همین برنامههای رادیویی بود. قبلش البته خبرهایی درباره مدرسه نابینایان شنیده بودم ولی مقاومت میکردم. نمیپذیرفتم که در مدرسه نابینایان درس بخوانم، چون امیدوار بودم و فکر میکردم دوباره بیناییام برگردد. اینکه بپذیرم من برای همیشه نابینا هستم، برایم سخت بود. حتی وقتی بحث مدرسه نابینایان مطرح میشد به شدت پرخاش میکردم و نمیگذاشتم این بحث ادامه پیدا کند. تا اینکه یک روز در رادیو برنامهای به نام «جُنگ جوان» پخش میشد که افراد موفق را مهمان خودشان میکردند. آن روز نابینایی را آورده بودند که دانشجوی دکتری بود و درباره موفقیتهایش توضیح میداد. مادرم به من گفت نگاه کن، این هم نابینا است، درس خوانده، تو هم میتوانی درس بخوانی. من ناخودآگاه این حرف را پذیرفتم. جالب اینکه وقتی مادرم شنید من این مسأله را پذیرفتم، سریع رفت که به همسایه رو به روییمان خبر بدهد. من در این فاصله پشیمان شده بودم ولی از آنجا که آدم خیلی خجالتی بودم سر حرفم ماندم! مشهد مدرسه مناسبی برای نابینایان نداشت. باید صبح میآمدیم و ظهر برمیگشتیم. ما هم که از روستایی در سرخس میخواستیم بیاییم برایمان ممکن نبود. راهنمایی کردند و گفتند باید به تهران بروید و در مدرسه نابینایان شهید محبی تهران دوباره از سال پنجم شروع کنید. در کنارش هم خط بریل را یاد میگرفتم. روزهای فرد سر کلاس پنجم مینشستم، روزهای زوج پیش مربی خط بریل و خط بریل را یاد میگرفتم.
در تهران چطور زندگی میکردید؟
در مدرسه شبانهروزی ویژه نابینایان بودم. خیلی جاهای ایران بچههای نابینا خوابگاه نداشتند. مراکز استانها مدرسه داشتند ولی برای بچههای شهرستان امکان خوابگاه نبود. مدرسه شهید محبی یکی از مدارسی بود که خوابگاه داشت و از سراسر کشور بچههایی که در شهرشان خوابگاه نداشتند به آنجا میآمدند. شاید حدود دویست نفر دانش آموز خوابگاهی داشتیم و از همه استانها در این مدرسه حضور داشتند. ما به شوخی میگفتیم اینجا مثل مجلس شورای اسلامی است، چون از همه شهرها در آن حضور داشتند.
چه زمانی به ادبیات علاقهمند شدید؟
همان سالهایی که تهران بودم، سال دوم یا سوم راهنمایی، انشاهای خوبی مینوشتم. چون در آن سالهایی که در خانه بودم رادیو زیاد میشنیدم و اطلاعات عمومی خوبی داشتم، انشاهای خوبی مینوشتم و مورد تشویق معلمان واقع میشدم. همان حوالی دوم راهنمایی احساس کردم میتوانم چیزهایی بنویسم. نوشتههایم را به معلمان ادبیات نشان میدادم که خیلی سختگیرانه برخورد میکردند، ولی در همان مدرسه معلمی به نام خانم «میترا نیکپور» داشتیم که شاعر بودند. سال سوم راهنمایی من یک شعر خیلی ساده نوشته بودم که برای رنگها بود. جریانش این شعر این بود که در ایام ۲۲ بهمن رادیو درحال گزارش نورافشانی در میدان آزادی برای نابینایان بود و با عوض شدن رنگ نورافشانی میگفت الآن زرد شد، الآن آبی شد، الآن قرمز شد. من با شنیدن این برنامه شعری نوشتم که میگفت «آسمانی رنگ زیبای رجاست / رنگ احساس گل عاطفههاست / سبزهها یادآور لطف بهار / سوسنی عشق و محبتهای ماست». این شعر در مسابقات دانشآموزی منطقه پنج اول شد. وقتی خبر به گوش خانم نیکپور رسید، آمد و مرا خیلی تشویق کرد و حتی در جواب شعر من با همین وزن و قافیه یک قصیده تقریباً سی بیتی گفت. همین تشویقهای خانم نیکپور و البته هنرکده مدرسه شهید محبی باعث شد شعر برای من جدیتر شود. در هنرکده مدرسه محبی دانشآموزهای مستعد هنری و ادبی را کشف میکردند و راهنمایی میکردند. شاید من از معدود دانشآموزانی بودم که در آن هنرکده فعال بودم. آنجا شعرها را ویرایش میکردیم و گاهی در صفحه معلولین روزنامه اطلاعات منتشر میشد.
موقعی که نابینا شدید فکر میکردید در یک حوزه هنری و ادبی بدرخشید؟
درباره درخشیدن که این نظر لطف شماست. شاید آن اندوهی که من به خاطر دور شدن از دنیای رنگها و روشنی در من بود، بیشتر باعث سرایش شعر شد.
یعنی شعر به شما کمک کرد هم با نابینایی راحتتر کنار بیایید و هم آن فضای رنگی را برای شما مجسم بکند.
بسیار. بسیار. من همین الآن در مدرسه به بچهها میگویم همیشه به یک پناهگاه پناه ببرید، یک آلاچیق، یک سایهبان، و آن چیزی نیست جز هنر. شعر برای من این حکم را داشته است. درواقع برایم یک سنگ صبور بوده است. یک آلاچیقی بوده که من از آن فضاهای روحی روانی که داشتم به آن پناه بردم. خیلی وقتها با نوشتنٔها تخلیه شدم و این حتی برای من رضایتبخش بوده است. درست است که نابینا شدم ولی از آن طرف شعر لحظات بسیار زیبایی برای من رقم زده است.
اگر امروز به شما دو انتخاب بین شعر و بینایی بدهند، کدام را انتخاب میکنید؟ با توجه به اینکه اگر نابینا نمیشدید شاید شاعر هم نمیشدید.
باید ببینم با بینایی در چه موقعیتی قرار میگیرم. اگر موقعیتی که آنجا داشته باشم و مناسب باشد، قطعاً بینایی را انتخاب میکنم ولی به شرطی که حس و حال و هوای الآنم را هم داشته باشم. امروز هم خیلی وقتها به بچهها میگویم اگر من موقعیتهای افراد بینا را میداشتم، چه بسا خیلی جلوتر حرکت میکردم و خیلی موفقتر بودم. چون به هرحال نابینایان در چیزهایی مثل مطالعه کتب جدید محدودتر هستند. افراد بینا میتوانند به محض گرفتن کتاب شعری که در جلسات توزیع میشود آن را بخوانند، اما من تا به خانه برسم و همسرم آن را برای من ضبط کند و من گوش کنم، کلی طول میکشد.
پس موسی عصمتی اگر بینا بود خیلی موفقتر بود. درست است؟
فکر میکنم اگر اینطوری بود، بله. اگر همین انگیزه را داشتم حتماً موفقتر بودم. فکر میکنم جایی که الآن هستم خیلی پایین است و من باید خیلی بالاتر از اینها قدم بردارم. چون معتقدم دوستان بینای ما از بسیاری امکاناتی که دارند استفاده نمیکنند.
امروز مشغول تدریس هستید؟
بله. من به عنوان دبیر ادبیات مدرسه نابینایان در مشهد خدمت دوستان نابینا هستم. از کلاس هفتم تدریس میکنم تا کلاس دوازدهم که علوم و فنون و بعضی درسهای دیگر هم هست.
شما با فردی بینا ازدواج کردهاید. داستان ازدواجتان را هم میگوئید؟ چه شد که با وجود نابینایی خودتان با همسری بینا ازدواج کردید؟
بعد از اینکه من درس را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم، در رشته ادبیات دانشگاه بیرجند قبول شدم. در دانشگاه فعالیتهای ادبی من همچنان ادامه پیدا کرد، ولی خیلی جدیتر از دوران دانشآموزی. آنجا با جشنوارههای دانشجویی هم ارتباط برقرار کردم و در حلقههای ادبی شرکت میکردم. در همان دانشگاه با یکی از همکلاسیها که علاقهمند به ادبیات بود و در رشته ادبیات درس میخواند آشنا شدیم و ازدواج کردیم. ایشان هم در مدارس دبیر ادبیات هستند، با هم همدل هستیم و سالهاست که داریم با هم زندگی میکنیم. خوشبختانه در دانشگاه من منفعل نبودم. شاید از دیگر دانشجویان هم فعالتر بودم و وقتی آدم توانمندیهای خودش را نشان بدهد، باورپذیری دیگران هم بالاتر میرود. خانم من هم به شعر علاقهمند بود و در شب شعرها شرکت میکرد. خیلی وقتها هم از من شعرهایی که میخواندم را میخواست. کم کم اوضاع طوری پیش رفت که ارتباط ما دوسویه شد و جدیتر شد. اگرچه خانواده ایشان مخالفتهایی داشتند، ولی همسرم خانوادهاش را متقاعد کرد و این اتفاق رقم خورد. امروز هم دو تا دختر دارم که حاصل این ازدواج هستند. یک دخترم دانشجوی حقوق مشهد است و دختر دیگرم کلاس چهارم ابتدایی است.
شعر و نابینایی چه نسبتی دارند؟ چگونه است که موسی عصمتی پدیدهها و رنگها را نمیبیند، ولی شعرهای رنگی مینویسد؟
بله. من مشخصاً مجموعه شعر «بی چشمداشت» را مثال میزنم که دو بخش دارد. یک بخش کلاسیک است که غزلها است و هوای آنها تجربیات دوران بینایی و انعکاس آن دوران است. البته شاید تصاویرش به آن پررنگی و روشنی که شما توقع دارید نباشد ولی چیزی که از دنیای بینایی در ذهن من رسوب کرده در این بخش تجلی یافته است. بخش دوم که کارهای سپید است، دقیقاً مشخصات و تجربیات دوران نابینایی است. آنجا کمتر صحبت از تصویر است. بیشتر بو هست، صدا زیاد است، لامسه زیاد است و کلاً تجربیات نابینایی در شعرهای سپید زیاد تکرار شده است. البته نه در حدی که به شکل منِ فردی باقی بماند، بلکه سعی کردم مسائل اجتماعی با تجربیات نابینایی آمیخته شود و یک معجون خاص و متفاوت ارائه شود.
به جز شما در میان نابینایان شاعر داریم؟
اتفاقاً در بین نابینایان شاعر زیاد داریم ولی عمده مشکلات بچههای ما این است که یا به مطالعات دسترسی ندارند، یا خودشان انزوای خانگی را بیشتر ترجیح میدهند و حاضر نیستند که وارد محافل ادبی شوند و شعر خودشان را محک بزنند. به همین دلیل در حد همان پتانسیل شعری باقی میمانند و استعداد بالفعل نمیشوند. یکی از دلایل جدی عدم پیشرفت شاعران نابینا شرکت نکردن آنها در محافل ادبی است. البته باید این را هم بپذیریم که دوستان نابینای ما هم باید این حرکت را در خودش ایجاد کنند و جسارت به خرج دهند و وارد محافل ادبی شوند.
اگر بخواهید به نابینایان عزیز حرفی بزنید که مثل شما مسیرشان را پیدا کنند چه میگوئید؟
من به صورت کلی میگویم در کنار اینکه درس میخوانید، به رشتهای که علاقه دارید هم بپردازید. همان توصیه همیشگیام را بیان میکنم که حتماً به یک هنر چنگ بزنید و خودتان را به یک هنر مزین کنید و آن هنر را هم در حد اعلی و صد درصدی و حرفهای پیگیرش باشید. این باعث میشود بچههای ما از انزوا خارج شوند، اعتماد به نفس شأن بالاتر برود و در خانواده و جامعه هم حرفی برای گفتن داشته باشند و آن هنر یک برگ برنده برای آنها باشد. وضمن اینکه هنر میتواند برای آنها یک سنگ صبور و یک اتفاق مبارک باشد.
منبع:خبرگزاری مهر