گفتگوی پیک توانا با دختری که از مرگ برگشت
نامش آواست، دختری که آوای مهربانیاش در تمام شبکههای مجازی پیچیده است و طرفدارانش هر روز استوری اینستاگرامش را چک میکنند تا جویای احوالش شوند، وقتی کامنتهایش را مرور میکردم خوشحالی دوستانش را میدیدم که از بازگشت سفیر شادی از کما ابراز خوشحالی کرده بودند، راستی سفیر شادی نامی است که دوستانش به او لقب دادهاند زیرا به گفته خودش یکی از ویژگیهای شخصیتی او شادکردن افراد دارای معلولیت است.
آوا(زهره) جهانگیری ششمین و آخرین فرزند خانواده در بیستوسوم فروردین سال ۱۳۷۳ در شهر زیبای اصفهان چشم به جهان گشوده است، به گفته خودش در کودکی معلولیت نداشته و بدون هیچ گونه مشکلی و مانند بچههای عادی زندگی کرده است اما در یک روز از روزهای جوانیاش این مهمان ناخوانده وارد زندگی او میشود و بعد از بررسیهای پزشکی و انجام آزمایش مشخص میشود این بیماری پنهان نامش دیستروفی است.
تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم
آوا توانست با تلاش فراوان رتبه قبولی در دانشگاه دولتی در شهر کاشان را در رشته نرمافزار کامپیوتر کسب کند اما نتوانست شیرینی این مرحله از زندگیاش را حس کند، او میگوید: «سال اول دانشگاه متوجه این بیماری شدم، کمکم بیماری در ظاهرم خودش را نشان میداد اما من برای اینکه دوستانم متوجه این موضوع نشوند تصمیم گرفتم خوابگاه را ترک کنم و با اجارهکردن خانه دانشجویی به تنهایی زندگی کنم.
کنج خانه پناهگاهم بود
روزهایی فرا رسید که کمکم پیشرفت بیماری را حس میکردم و نگاههای اطرافیانم باعث شد روحیه خودم را به طور کامل از دست دهم طوری که زیباییها و لذتهای زندگی را نمیدیدم و تمام لحظات و ساعات آن دورانم به گریه میگذشت، کنج خانه برای من محل امنی بود تا از واقعیتها فرار کنم و اما غافل از اینکه روزهایی بدتر از این روزها در انتظار من است…
فقط ۳ دقیقه تا مرگ فاصله داشتم
در یکی از روزهای بهاری اردیبهشت ۹۷ دچار حمله تنفسی شدید شدم و به کما رفتم، وقتی من را به بیمارستان منتقل کردند نظر پزشکان بیمارستان این بود که اگر ۳ دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسیدم جان خود را از دست میدادم، البته ناگفته نماند آنها از همان ابتدا از من قطع امید کرده بودند. هفتههای اولی که در حالت کما بودم بعد از به هوشآمدن با کوچکترین نارسایی دوباره به کما میرفتم اما انگار عمر من به این دنیا بود و خدا هم میخواست که یک فرصت دیگر به من بدهد تا روش زندگیام را تغییر دهم، به طور کامل از کما خارج شدم انگار وارد دنیای جدید شده بودم مانند بچهای که به تازگی متولد شده باشد، همه چیز برایم تازگی داشت. ابتدا عجول بودم و تمام دلخوشیام مرخصشدن از بیمارستان و شروع زندگی از نو بود چون عهد کرده بودم این بار از زندگی با تمام سختیهایش لذت ببرم.
از محدودیت ذهن تا مرگ از مرگ تا خواستن
دیگر سراغی از آوای غمگین گذشته نبود. برای ادامه درمانم باید مدتی را در بیمارستان میماندم باورم نمیشد آنجا برایم مانند خانهام شده بود روزها را با خواندن کتاب به شب میرساندم و خودم را با کارهای مختلف مشغول میکردم؛ با کمک و توکل بر خدا از دستگاه جداشدم اما وقتی آماده شدم برای مرخصشدن از بیمارستان دو میهمان ویلچر و تراک همراه و یار من شدند.
امروز من زیباست
هفت ماه میگذشت و من کمکم طعم آب و غذا را فراموش کرده بودم در گرمای شدید تابستان تشنه جرعهای آب بودم و لبها و دهانم از شدت تشنگی خشک میشدند، آب را میدیدم اما قدرت بلع آن را نداشتم، میخواستم برای یک بار هم شده به خودم کمک کنم، در قدم اول با تمرینهای تنفسی توانستم تراک را برای همیشه از خودم جدا کنم و نفسکشیدن را تجربه کنم در قدم دوم با یاری خدا بعد از مدتها توانستم آب و غذا بخورم و در آخر به تازگی موفق شدم قدم بردارم بدون نیاز به ویلچر و وسیله کمکی، خوشحالم و شاکر چون امروز من زیباست.
نوشتن را دوست دارم و هنر را از مادرم ارث بردهام
گاهی مینویسم زیرا نوشتن را دوست دارم و من را سبک و آرام میکند، شعر و داستان هایم کلمات درون من است و امید دارم روزی برسد بتوانم نوشتههایم را به مرحله چاپ برسانم، در کنار نوشتن کارهای هنری انجام می دهم و هنر قالیبافی را از مادرم به ارث بردهام و هنرهای دیگری از جمله میناکاری، تابلوفرش تبریزی و نائینی، مشبک با چوب، نقاشی بر روی چرم، طراحی و نمدکاری از علاقههای من هستند که بیشتر وقتم با اینها گذشته است.
ایفای نقش در کنار ابوالفضل پورعرب
در کودکی از رویای کودکانه من بازی در کنار آقای ابوالفضل پورعرب در فیلم دست های آلوده بود در آن زمان من ۵ ساله بودم وقتی بزرگتر شدم رویایم هم بزرگتر شد و امیدوارم شاهد روزی باشم که معلولان هم بتوانند در جامعه حضور داشته باشند و در زمینه بازیگری، مجریگری و… ایفای نقش کنند و تا حدودی حس ترحم و دلسوزی نسبت به این قشر کم شود.
به تنهایی سفر میکنم
عاشق سفر کردن به شهرهای مختلف هستم، به تنهایی سفر میکنم با اینکه با سختیهایی رو به رو میشوم اما به خودم قول دادهام که تغییر کنم و سفیر شادی معلولان باشم.
غرزدن ممنوع
یه پیشنهاد به دوستان دارای معلولیتم دارم لطفا به جای غرزدن به زمین و زمان به فکر پیشرفت خودتان باشید، تلاش کنید، اززندگی با تمام کمبودهایش لذت ببرید، شرایط فعلی را بپذیرید و قدر تکتک اعضای بدن خود را با وجود هر گونه نقصی بدانید، من وقتی مرگ را تجربه کردم متوجه شدم نباید به خاطر نداشتهها جنگید زیرا روزی به خودم آمدم و متوجه شدم که چقدر زود روزهای خوب زندگیام را از دست دادم.
صحبت پایانی
من فقط میخواهم زندگی کنم زیرا مرگ و زندگی بسیار به یکدیگر نزدیک هستند به اندازه یک نفسکشیدن، ما آفریده شدهایم تا زندگی کنیم نه هر لحظه برای مرگ آرزو کنیم؛ امروز که از مرگ برگشتهام از خدا میخواهم توانی را نصیبم کند که هم خودم شاد باشم و هم همنوعانم را شاد کنم حتی با کوچکترین کار زیرا زمانی که در کما بودم دعای دوستان معلولم شامل حالم شد و خداوند صدای آنها را شنید و فرصتی برای ادامه زندگی در اختیارم گذاشت.
مهدیه برنگ