با دستانی که به سختی قلم را میگیرند و انگشتانی که دشوارتر از سایرین بر روی صفحه کلید میرقصند ؛ معلولیت را بیتعارف محدودیت میخوانم. محدودیتی که در صورت نبود امکانات بر جسم و روان آدمی تأثیرات منفی مخربی میگذارد و هر چه میزان آن گستردهتر باشد، زندگی را تیرهتر میسازد اما در قرن بیست و یک که علم با سرعت برق و باد پیش میرود، میدانیم با کمک تکنولوژی یا ساخت و سازهای مهندسی شده در کنارِ دادن خدمات اجتماعی، میتوان از سنگینی معلولیتها کاست.
حدود یک دو ماه به عید نوروز مانده بود که طولانی شدن سالهای اسارت در خانه، مانند سیلی بر روانم کوبیده میشد تا آرزوهایی که برای آنها زنده هستم را بسیار دور ببینم. این فاصله از عدم حمایت خانواده، دولت و مشکلات رفت و آمدم در مشهد به وجود آمده و چنان مرا به تنگ آورده بود که قاطعانه تصمیم گرفتم به آسایشگاه بروم، زیرا میخواستم از همان چند قلم امکانات ناچیز آنجا استفاده کنم تا در این جهان محکوم به شکست نباشم.
اما کرونا با عجله آمد و مانعم شد! درست در همان روزها بود که دختری روستایی با معلولیت دیستروفی نوشتههایم را توی اینستاگرام خواند و برای اولین بار در پیامی اشاره کرد که شرایط بسیار مطلوبی دارم! زیرا دیپلمی روی طاقچه گذاشتم و در شهر زندگی میکنم.
شکوه و ناامیدی او در پیامهای آغازین، برای ادامه گفتگو رغبتی به من نمیداد که هنگام سرک کشیدن به نقاشیها و بافتنیهای زیبا به استعداد و توانایی نادیده گرفته شدهاش پی بردم و بعد مشتاقانه پای صحبتهایش نشستم که گفت دیستروفی در کودکی دست و پایش را میبندد و نمیگذارد بیشتر از ششم ابتدایی درس بخواند.
او نقاشی را بدون معلم یاد گرفته، یک مرتبه دست به خودکشی زده و بارها از پدر تقاضا کرده تا او را به آسایشگاه کهریزک ببرد! با شنیدن واژه خودکشی بغض گلویم را گرفت، میخواستم گفتگو را قطع کنم اما یاد تصمیمی که برای ترک خانه گرفته بودم افتاده و از خود پرسیدم: «اگر تو استعداد و ذکاوت بینظیر این دختر را داشتی و از همین امکانات محدود امروزت هم محروم بودی چه میکردی ؟» شاید باور نکنید که حتی تصور شرایطی محدودتر از امروز برایم عذابآور بود، چون محدودیت و فقر زندگی را برای آدمی تیره رنگ میسازد. رنگی زننده که در بعضی موارد تو دستی در آن نداری چرا که دیگری آن را پاشیده…
نمیدانم؛ ممکن است کرونا آمد ه تا به همه بفهماند که در خانه ماندن شکنجه است و حضور در جامعه یک ضروری است. پس چرا نباید همه معلولان از نعمت درس خواندن و شرکت در کلاسهای درس بهرهمند شوند؟ آیا هزینه کردن برای معلول روستایی آنقدر سنگین است که بگذاریم او به خودکشی بیاندیشد؟ نمیتوان معلمی به خانه او فرستاد؟ شاید جواب مسئولان بیدغدغه و خاموش چنین باشد که: « یک معلول جزو اقلیت به شمار میآید و ما برای همه بودجه نداریم » اما باید گفت نادیده گر فتن نیاز یعنی نابود کردن زندگی.
متأسفانه بارها با خبر شدم به این اقلیت در روستاها و مناطق محروم هیچگونه توجهی نمیشود، به طوریکه وقتی این دختر را از تصمیمم برای نوشتن مقالهای درباره او مطلع کردم؛ با ناامیدی تمام گفت: «ما اصلا برای چه کسی مهم هستیم ؟! با خواندن درد من شاید عدهای فقط یک آه بگشند و تمام! »
محمد حشمتیفر