منطق الطیر یکی از برترین مثنوی های عطار است که می توان آنرا سرچشمه الهام مولوی دانست. عنوان منطق الطیر از یکی از آیات سوره نمل ( به معنی مور) از قرآن کریم گرفنه شده است. سلیمان گفت:
علمنا منطق الطیر
ما را زبان مرغان آموختند.
از داستان منطق الطیر و بنیان تمثیلی آن، که مرغان را رمزی از اصناف آدمیان گرفته و از جان جهان به مرغی بی نشان، چون سیمرغ و عنقا توصیف کرده، از ابداعات عطار نیست، بلکه ابن سینا و احمد غزالی در این باب بر عطار سبقت دارند و نیز در افسانه کهن هندوان و ملل دیگر نظایر این داستان به چشم می خورد، که عطار حکایات دیگری در کنار آن، به آن اضافه کرده است.
حکایاتی همچون حکایت مور با سلیمان، که فرمانروای ملک عالم است، بیان شده است:
مور از سلیمان پرسید: دانی، که چرا خداوند باد را مسخر تو گردانید.
سلیمان گفت: آری، تا مطیع فرمان و تخت روان من باشد.
مور گفت: نی، چنین نیست، بلکه آن است تا بدانی که تو را از ملک عالم جز باد در دست نیست،
(( در آید و نپاید و برود.))
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ
خلاصه ای از منطق الطیر:
مرغان جهان در مرغزار عالم مجمعی کردند و گفتند اگر هیچ شهر از شهریار خالی نیست، پس ما را سرور و سلطان کیست. هدهد که سفیر سلیمان به شهر سباست و کلمه مقدس “بسم الله” را در منقار دارد، پیش می آید و آغاز سخن می کند که سلطان شما سیمرغ است و در حریم قدس و قاف عزت جای دارد و هرچند از همه مرغان بی نیاز است، همه را به عین عنایت نظر کرده و به کمند شوق در بند آورده و همین جاذبه عشق اوست که ما را اینک به گفت و گوی او مشغول کرده است.
پر و بال ما کمند عشق اوست
مو کشانش می کشد تا کوی دوست
مولوی
… شور و شوقی در دل مرغان پدید می آید و همگی مشتاق دیدار سیمرغ و آماده پرواز به کوه قاف می شوند، اما وقتی هدهد از مشکلات راه و منازل سهمگین آن سخن می گوید خوف و هراسی در دلهای پرندگان پدید می آید و هریک خود را به عذری معاف می دارد.
یکی چون بلبل پای بند عشق گل است و آواز می خواند که:
در سرم از عشق گل سودا بس است
زآنکه مطلوبم گل رعنا بس است
و یکی چون کبک سوداگر است و در کوه و دشت و زر و گوهر می جوید و می گوید:
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
و یکی چون طاووس که به گناه همدستی در ورود مار به بهشت، از بهشت رانده شده و به غرور جمال از شکوه سیمرغ فارغ آمده، مشتاق بازگشت به باغ جنان است و می گوید:
کی بود سیمرغ را پروای من
بس بود فردوس عالی جای من
و آن یکی چون صعوه، دل به چاهی خوش کرده و خود را حقیرتر از آن می بیند که راهی دیار سیمرغ شود، و بهانه می آورد که:
درجهان اوطلبکاران بسی است
وصل اوکی لایق چون من کسی است
در وصال او چون نتوان رسید
بر محالی راه نتوانم برید
یوسفی گم کرده ام در چاهسار
باز یابم آخرش در روزگار
گر بیابم یوسف خود را زچاه
بر پرم با او از ماهی به ماه
هما مرغ سعادت است و این افتخار او را بس که سایه شاه آفرین دارد و جمله مرغان را در سایه خود می پندارد و می گوید:
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
و آن طوطی که حله سبز بر تن دارد و خود را خضر مرغان می خواند، در طلب آب حیات است و پادشاهی را در بندگی راه ظلمات می بیند و چنین می خواند:
چون نشان یابم در آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
و بوتیمار پرنده غمخوار دریاست و از غیرت نخواهد که قطره ای از آب دریا کم شود، نه خود نوشد نه به دیگری روا بیند بلکه همچنان خشک لب بر ساحل وصل نشسته و در عین فراق است و پروای عشق سیمرغ ندارد و امان می جوید که:
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغ نباشد الامان
بط سجاده تقوا بر آب افکنده روزی صدبار سر در آب فرو می کند و خود را نمودار پاکی و درستکاری می داند و برترین کرامتش اینست که بر آب راه می رود و بدین خیالات از سودای سیمرغ فارغ است و معذور که:
من ره وادی کجا دانم برید
زآنکه با سیمرغ نتوانم پرید
و از همه مغرورتر باز سفید است که لاف کله داری می زند و پای بر دست شهریار دارد و برتر از این مقامی نمی شناسد و بهانه می آورد که:
من اگر شایسته سلطان شوم
به که در وادی بی پایان شوم
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده سوی او شتاب
و جغد ویرانه جوی که به خیال گنج خانه بر خواب زده، عشق سیمرغ را افسانه می خواند و خرابه خویش را رشک فردوس می پندارد و بدین عذر دل خوش کرده است که:
من نیم در عشق او مردانه ای
عشق گنجم باید و ویرانه ای
اما هدهد که از راه و رسم منزلها باخبر است و همه بندها و بهانه ها را می شناسد، با تمثیلات روشن و طنز و کنایات شیرین عذر مرغان را یک به یک پاسخ می گوید و نقصان همت هر یک را باز می نماید.
بلبل نیم مست را هشیار می کند که دولت گل را وفایی نیست و پند حکیم این است که:
در گذر از گل که گل هر نوبهار
بر تو می خندد نه در تو شرم دار
منطق الطیر
چو در رویت بخندد گل، مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست، گر حسن جهان دارد
حافظ
طاووس را که مشتاق بهشت است آگاه می کند که بهشت تنها قطره ای از دریای رحمت سیمرغ است و
گر تو هستی مرد کلی کل ببین
کل طلب کل باش کل شو کل گزین
چون به دریا می توانی راه یافت
سوی یک قطره چرا باید شتافت
مولوی
صعوه را گوید که سالوس تو آشکار است زیرا به ظاهر تواضع می کنی و خود را حقیر می خوانی و کوتاه می بینی و این کوتاهی را بهانه گریز از آستان بلند سیمرغ کرده ای، اما هزار غرور و سرکشی در سر توست. قدم در ره نه و اگر سوختند تو هم باری بسوز که آتش غیرت وصال یوسف را بر یعقوب حرام کرده و تو را از این چاه ظلمانی نفس یوسفی بیرون نخواهد آمد از آنکه:
می فروزد آتش غیرت مدام
عشق یوسف هست بر عالم حرام
و بط را که بر آب می رود و دعوی قداست و پاکی دارد عتاب می کند که:
در میان آب خوش خوابت ببرد
قطره ای آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهر هر ناشسته روی
گر تو هم ناشسته رویی آب جوی
و با غمخوار دریا ( بوتیمار) گوید، نگاه کن که دریا خود عین بی قراری است و از سودای عشق پیوسته چون دیوانگان کف بر لب و پای در زنجیر می جوشد و می خروشد، پس این لب خشک بی آرام، کجا دلارام تو خواهد بود.
می زند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را می نیابد کام دل
تو نیابی هم از او آرام دل
و کبک گوهر پرست را اندرز می دهد که گوهر خود سنگی بیش نیست و حیف است در سودای سنگی، چنان آهنین دل باشی که از لطافت عشق و صفای سیمرغ دور مانی:
اصل گوهر چیست، سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ؟
و با همای خودبین که سایه شاه آفرین دارد چنین گوید که در صحرای محشر جمله شاهان چون در آتش ظلم و بیداد خود بسوزند گویند: ای کاش شکسته بودی پای آن همای که بر سر ما سایه افکند. پس خوشتر آنکه خود را مرغ سعادت نخوانی و به جای خسرو نشانی، خود را از حرص استخوان برهانی.
همایی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه دولت که بر نااهل افکندی
حافظ
و طوطی را طعن کند که گیرم چون خضر آب حیوان خوری و عمر جاودان یابی، چون به دیوانگان عشق رسی، از تو کناره گیرند و گویند:
آب حیوان خواهی از جان دوست
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد بر جانان فشان
مرد نبود هر که نبود جانفشان
و جغد شوم آواز را گوید: گرفتم که در این ویرانه گنجی یافتی، نه آخر بر آن گنج بمیری و به حسرت بگذاری و بگذری، پس بدان که:
زر پرستی بود از کافری
نیستی آخر ز قوم سامری
و آنگاه باز بلند پرواز دون همت را عتاب می کند که از دست شاهان و امیران چه می طلبی، ایشان خود گدایان و اسیران عالمند و آن بانگ ” دور باش ” که قراولان به هنگام عبور شاهان بر می آورند اشارتی است که از شاهان دور باشید:
زان بود پیش شاهان دور باش
کای شده نزدیک شاهان دور باش
شاه دنیا فی المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است
بدین سان هدهد یک یک مرغان را بیدار و هشیار می کند و شوق پرواز به دیار سیمرغ را در دلها می نشاند، اما هنوز خار خار نفس راحت طلب در نقابهای گوناگون برای مرغان بهانه می آورد…
هدهد به این وسوسه ها نیز پاسخ می دهد که :
ای بی حاصلان بدگمانی و بددلی کار عاشقان نیست، پای در ره نهید که همه سایه سیمرغید و او را با سایه خود عنایتهاست، اگر گنهکارید از رحمت او نا امید نباشید…
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک آن رحمت زنید
مثنوی
اگر از مرگ می ترسید مرگ خود شما را خواهد رسید…
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی
اگر از فقدان زاد و راحله بیم دارید توشه این راه، جز همت بلند و دست افشانی بر زاد و توشه دو عالم نیست که فرمود:
تزودوا فان خیر الزاد التقوی (بقره، 197)
توشه برگیرید همانا که بهترین توشه تقوی کردن و دست افشاندن است.
…
باز مرغی می پرسد: چگونه حق این راه را به جای آوریم و پاسخ منکران و ملامتگران را چه گوییم.
… شما از هیچ ملامت درون و بیرون نترسید و در شمار آنان باشید که:
لایخافون لومه لائم ( مائده، 54)
از ملامت هیچ ملامتگر نترسند و بگویید:
مردم از ورطه دریای ملامت ترسند
ما همه کشتی خود سوی ملامت رانیم
… مرغ دیگر بهانه می گیرد که: آخر من آلوده هزار گناهم و بدین بار سنگین کی توانم کوهها و دره ها را در نوردم و به سیمرغ رسم؟ هدهد پاسخ می گوید که: بهشت را دری است به پهنای آسمان، که هیچ گاه بسته نیست، و آن در توبه است و بدان که پروردگار عالمیان تو را برای آمرزش آفریده.
…
پس مرغان به راه می افتند و چون به آغاز وادی می رسند از هیبت آن بیابان، نفیر و فریاد از ایشان به آسمان می رود. راهی است خاموش و آرام، و خالی از کاروان. یکی می پرسد: آخر از چه روی این راه عزیز را رهروی نیست؟ هدهد گوید: این از جلال آن پادشاه است که هر کس را به خود راه نمی دهد.
جل جناب الحق ان یکون شریعه لکل وارد
جناب کبریایی برتر از آن است که طریق هر سالک شود.
ابن سینا، اشارات
زیرا ” راه عشق است این، ره حمام نیست” چنانکه بایزید وقتی به رفعت آسمان، که سایه ای از عظمت آستان آن سیمرغ است، نگریست و آنجا را خالی و خاموش دید:
شورشی در وی پدید آمد بزور
گفت یارب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تو راست
این چنین خالی زمشتاقان چراست
هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه
سالها بردند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار
با این همه راهی از این بهتر و در گاهی از این خوشتر نیست.
گفتا کجاست خوشتر، گفتم که قصر قیصر
گفتا که چه دیدی آنجا، گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی، گفتم از بیم رهزن
گفتا که کیست آن رهزن، گفتم که آن ملامت
دیوان شمس
… مرغ دیگر با شوق پرسید: اکنون که به شهر جانان و قصر سلطان می شویم با خود چه ارمغان ببریم و کدام کالا نقد بازار جانان کنیم. هدهد می گوید: تنها یک متاع است که در بارگاه سیمرغ نیست و آن فقر و نیاز است. ” تو نیاز بر، که بی نیاز، نیاز دوست دارد” زیرا غنا و احسان و فیض، که از اوصاف سیمرغ است، تنها در آینه فقر و نیاز آشکار می شود.
قسمتی از تفسیر داستان سیمرغ از کتاب “مقالات” الهی قمشه ای
عاشقی و بی نوایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
تا بود عشقت میان جان ما
جان ما در پیش ما ایثار ماست
جان مازان است جان ،کو جان جان است
جان ما بی فخر عشقش عار ماست
عشق او آسان همی پنداشتم
سد ما در راه ما پندار ماست
کار ما چون شد ز دست ما کنون
هرچه درد و دردی است آن کار ماست
بوده عمری در میان اهل دین
وین زمان تسبیح ما زنار ماست
چون به مسجد یک زمان حاضر نهایم
نیست این مسجد که این خمار ماست
کیست چون عطار در خمار عشق
کین زمان در درد دردی خوار ماست
عطار
مینا جانی
منبع: