قبل از آشنایی با زینب، شاید بسیاری از ما فکر میکردیم قوی بودن یعنی داشتن یک بدن ورزشی و آماده که مدتها زیر تمرینهای سخت و حرفهای کار کرده است.
خیلیهایمان گمان میکردیم قوی بودن به دستها و پاهای قوی بستگی دارد و میزان آن با سنگینی وزنههایی که بتوانی بلندشان کنی اندازهگیری میشود.
پیش از آشنایی با زینب خیلی از ما موقع نام بردن از آدمهای قوی در اولین تمرکز نام کسانی مانند حسین رضازاده به ذهنمان میرسید و تعریف قوی بودن در ذهن بسیاری از ما سالها جا خوش کرده و حتی گرد و غبار گرفته بود.
اما «زینب نوروزی» مهندس جوان ایرانی به ما نشان داد تصوری که ما از مفهوم قوی بودن داریم یک تصور تاریخ مصرف گذشته است. همانقدر کهنه و ابتدایی و بیکاربرد.
تصویری که با وجود امثال زینب، نیاز مبرمی به گردگیری دارد.
زینب بدون دو دست و با محدودیت در یکی از پاهایش به دنیا آمد. پدربزرگ و مادربزرگش هیچوقت تفاوت بین او و باقی نوههایشان را متوجه نشدند و همیشه به آینده درخشان او امیدوار بودند.
برای دختری که از هر دو دست محدودیت دارد و یک پایش کوتاهتر از پای دیگرش است مهندسی کامپیوتر کار آسانی نبود، بهویژه در روستای کوچکی که زینب کودکیهایش را در آن گذرانده است. جایی که داشتن معلولیت برای بسیاری از مردم آن مصادف بود با ته خط زندگی!
شهلا، مادر زینب، از شب تولد زینب روایت هولناکی دارد. او میگوید: زن قابله پس از دیدن نوزاد کوچک من قصد خفه کردنش را داشت اما پدر همسرم متوجه و مانع شد.
شهلا همچنین چهرههایی را به یاد میآورد که پس از زایمان اولش به او و نوزادش نگاه شماتتباری داشتند.
اما زینب در میان این نگاهها و تفکرها هرگز جا نزد. کوتاه نیامد و خسته نشد. او در میان تمام شیطنتهای کودکانهاش در حریم امن خانواده همواره به رویای خویش میاندیشید. به آیندهای پر از خواستن و توانستن.
او میگوید: پا و دستهای محدودم را بیش از هر چیزی در دنیا دوست دارم. انگیزه قوی بودن را از آنها گرفتهام و این را یک مزیت الهی میدانم. به عقیده زینب بسیاری از مردم هیچوقت در زندگیشان توفیق «یک جنگنده واقعی» بودن را پیدا نمیکنند، بنابراین من در یک موقعیت عادی نیستم. برای من تنها یک راه برای ادامه وجود دارد و آن راهِ موفقیت و پیروزی است.
زینب ادامه میدهد: من در مسیر پیشرویم همانقدر که به دستها و پای چپم احتیاج ندارم هماناندازه به نبودنشان نیاز دارم. میدانید جای خالی آنهاست که به من شوق پرواز داده و من این رویای بزرگ را با هیچ چیزی عوض نمیکنم.
او حالا مدیر واحد آیتی و وبسایت کانون معلولین تواناست. همه نیازهای کامپیوتری این مجموعه بزرگ را برطرف میکند و تا کنون چند نیروی دارای معلولیت را در کنار خودش رشد و پرورش داده است.
او آشنایی با کانون توانا را نقطه عطف زندگیاش میداند و میگوید: بنیانگذار این مجموعه «سید محمد موسوی» به تنهایی توانسته تعریف و نمای جدید
و البته قابل پذیرشی از معلولیت ارائه دهد. به گفته زینب، تعریفی که از معلولیت در جامعه رواج دارد با تعریف آقای موسوی متفاوت است. با تکیه به مفهوم اول نمیتوان زنده ماند در حالیکه با اتکا به تعریف دوم از مبارزه کردن و تلاش برای به دست آوردن خواستههایت آنقدر مملو از شوق و لذت زندگی میشوی که دلت نمیخواهد زندگی تمام شود.
دایی زینب میگوید: زینب در انجام کارهای روزمرهاش با پا به اندازهای عادی عمل میکند که بسیاری از مواقع من معلولیتش را فراموش میکنم. گاهی فکر میکنم زندگی این دختر چقدر اعجابانگیز و انگیزهبخش است و شاید خداوند بیش از این نمیتوانست یک انسان را غرق در احترام اطرافیانش کند.
زینب که روزگاری مورد دلسوزی مردم روستا و شهر الوند، شهر کوچکی که نوجوانیاش را در آن سپری کرده قرار داشت حالا با مراجعهکنندگانی از میان همان مردم مواجه است که میخواهند فرزندانشان را برای کارآموزی قبول کند و یا وساطت احراز شغل در برخی مراکز و شرکتهای خصوصی را برایشان به عهده بگیرد.
او ورزش، نقاشی، طراحی و کار با گِل میکند، خانوادهاش را حمایت میکند، تکیهگاه امن و مشاور خوب برادرهایش است و همین روزها از رشته مهندسی کامپیوتر در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل میشود.
زینب میگوید: آنقدر رویاهای بزرگی در سر دارم که فرصتی برای اندیشیدن به دستهایم ندارم. خورشید زندگی یکبار بیشتر طلوع نمیکند و من میخواهم از این فرصت بیشترین لذت را ببرم.
رقیه بابایی
عکس از میثم کلانتری