“گذشته نا امن بود و آینده نا ایمن… هیچ کس جرات ندارد آینده را ناگوار پیش بینی کند. انگار همه مطمئن ایم تمام مسیر زندگی را بدون هیچ حادثه ای سپری خواهیم کرد انگار خیالمان جمع است تار و پود زندگی هیچ گاه در هم نمی پیچد و درست در همین آسوده فکری ها ناگهان گویی همه چیز تمام می شود.
یک حادثه تو را پرت می کند به ناکجای زندگی… شاید هم بر روی یک ویلچر و دیگر صدای قدم هایت را نمی شنوی…”
گفتگوی ما را با “شهرام مبصر و همسرش” کسی که توانسته با ایمان به لطف خداوندواعتمادبه توانایی های خودعصا را جایگزین ویلچر کند وبا توان و قدرت قدم بردارد را بخوانید.”
سال 56 در شهر دزفول و در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمدم، فرزند دوم خانواده ام، مادرم بازنشسته آموزش وپرورش و پدر بازنشسته بانک است. تحصیلات دوره هنرستان “رشته ی برق” بود و یکی از آرزوهایم این بود که تا مقطع فوق لیسانس در این رشته که بسیار مورد علاقه ام بود ادامه تحصیل بدهم ولی با مشکلاتی که برایم به وجود آمد تغییر رشته دادم و در حال حاضر فوق دیپلم کامپیوتر هستم. در سال 79 و در اثر یک حادثه دچار ضایعه نخاعی شدم و به جمع معلولان پیوستم.
“سونیا شناسی آذری” هستم متولد 59 و در تهران به دنیا آمدم. من هم مانند همسرم فرزند دوم خانواده هستم و لیسانس ادبیات دارم. نحوه آشنایی من با همسرم به این صورت بود که در شرکتی که ویژه ایاب و ذهاب بود مسئول امور مشترکین بودم، همسرم عضو هیات امنای انجمن باور بودند و مسئول حضورهای اجتماعی…، برای اردوهای تفریحی، آموزشی با شرکت ما در ارتباط بودند و سرویس می گرفتند، ارتباط های کاری که مدام تکرارمی شد باعث شده بود که احساس خا صی بین مان بوجود بیاید که رفته رفته جدی تر شد…
«سونیا» «مردی برای فردا»
برایم خیلی جالب بود مردی با مشکل “معلولیت” بتواند از پس مسئولیت سنگین اردو های 160 نفری به راحتی بر بیاید، متفاوت باشد و تاثیر گذار، روحیه بالا، فعالیت مضاعف، اعتماد به نفس… همه و همه تکه های پازلی بودند که وقتی کنار هم می چیدم نمی توانستم به راحتی از کنارش بگذرم و فکرم را درگیر نکند، من اصلا آدم احساساتی نبودم ولی مدتی به رابطه کاری مان که تبدیل به علاقمندی شده بود بصورت جدی فکر می کردم.
« شهرام » «گردش سال فقط یک شب یلدا دارد… »
شب یلدای سال 85 یکی از فراموش نشدنی ترین شب های زندگی ام محسوب می شود. حدودا چهار ماه از ارتباط و آشنایی من و سونیا می گذشت و من داشتم مقدمات یک تصمیم سرنوشت ساز را می چیدم، فقط نحوه مطرح کردن چنین پیشنهادی برای دختری که مشکلات و وضعیت جسمی من را نداشت کمی مشکل بود. اما بالاخره سایه شک و تردید را از سرم دور کردم و دل را به دریای تفکرات سونیا زدم و دقیقا اول دی ماه یعنی فردای همان شب بصورت غیر منتظره جواب مثبت را گرفتم.
«سونیا» «یک رکورد کوتاه»
چند ماه شبانه روز برای شکافتن تار و پود یک آشنایی کم نبود عشقی که پشت رابطه کاری پنهان شده بود نیروی عظیمی بود که باعث شده بود حتی قبل از اینکه شهرام این پیشنهاد را مطرح کند من در مورد خودم و آینده به قضاوت بشینم… اولین کسی که متوجه تغییرات روحی من شد مادرم بود که بعد از شنیدن ماجرامانند تمام مادرهای همیشه نگران، دلواپس آینده دخترش شد و بعد پدرم که بسیار منطقی با این جریان برخورد کرد و همین زمینه مساعدی بود برای تصمیم نهایی…
باور کنید حتی لحظه ای تردید نداشتم ثانیه ای هم “مشکلات بعد از ازدواج با یک معلول” پایه های افکارم را سست نکرد، احساس می کردم این تصمیم حاصل آمیختگی ایمان و اندیشه ای بود که شهرام برایم به وجود آورده بود برای همین بود که جواب مثبت من برای خواستگاری یک معلول از یک فرد غیر معلول “رکورد کمترین زمان ممکن” را کسب کرد و قیافه متعجب شهرام برایم در آن لحظه دیدنی ترین چهره ها شد.
«سال های مشکی»
شاید اگر می خواستم سرگذشت حادثه ای که در سال 75 برای یک جوان شاد و پر جنب و جوش 19 ساله اتفاق افتاد را در قالب یک فیلمنامه تراژدی می نوشتم بسیار تاثیر گذار بود و شاید هم به جشنواره فیلم های فجر راه پیدا می کرد و برگزیده می شد.
سال های 76 تا 80 از جمله تلخ ترین سال های زندگی من است که من همیشه از آن به نام “سال های سیاه” یاد کرده ام. بعد از این حادثه زندگی من کاملا عوض شد یکی دو سال اول تحت هیچ شرایطی نمی پذیرفتم ویلچر نشین شده ام درجه پذیرش من زیر صفر بود. پدرو مادرم، سه ماه بعد از حادثه، به علت معالجه و امکانات کم پزشکی انتقالی گرفتند و به تهران آمدیم. یکی دوسال اول دچار افسردگی شدید بودم، با خودم و خانواده لجبازی می کردم زندگی برایم آنقدر پوچ و بی معنا شده بود که از مشکلات برای خودم دیوار بلند و ضخیمی ساخته بودم که حتی تمام تکنیک های آقای “دیوید کاپرفیلد” برای عبور از عرض این دیوار بی ثمر بود.
«شهرام» «راه دوم»
حمایت های بی دریغ خانواده و اطرافیان و دوستی که در همسایگی ما بود و مشکل من را داشت باعث شد بتوانم کمی به جمله معروف “خواستن توانستن است” فکر کنم و به دنبال چاره ای برای ادامه تحصیل، شغل و زندگی مشترک باشم. دو راه بیشتر نداشتم راه اول این بود که در حالت افسردگی و انزوا لحظات را سپری کنم و راه دوم اینکه مشکلم را بپذیرم و سال هایی که در جا زده بودم را جبران کنم. با انتخاب راه دوم رفته رفته توانستم با تکیه بر قدرت خدا از روی ویلچر بلند شوم و با کمک عصا حرکت کنم.
«شهرام» «عشق قربانی مظلوم غروراست هنوز..»
افراد دارای معلولیت نباید این تصور را داشته باشند به دلیل این که از نظر فیزیکی دارای محدودیت هستند، پس ممکن است نتوانند شریک مناسبی را برای ازدواج انتخاب کنند. متاسفانه برخی از معلولان برای رهایی از مشکلاتشان صرفا می خواهند ازدواج کنند ودیگربه مسائل جانبی و مشکلات بعد از ازدواج توجهی نمی کنند و گاهی حتی غرورشان را برای عشق های زودگذر قربانی می کنند و با شکست مواجه می شوند، پس بهتر است که با در نظر گرفتن شرایط و معیارها،آگاهانه خود را برای زندگی مشترک آماده کنند.
«شهرام» «لبخندت رو فراموش نکن»
ما معلولان باید بپذیریم راه طولانی و سختی را پیش رو داریم و نباید هرگز خسته و مایوس شویم، مشکلاتی از قبیل: ایاب و ذهاب، عدم مناسب سازی فضاها و اماکن شهری، اشتغال، ازدواج و از همه مهمتر فرهنگ غلط ترحم و دلسوزی به قشر ما نباید توانایی های مارا کم رنگ کند بلکه باید با نشان دادن توانایی های ویژه ی خود به جامعه و مسولان، آنها را در رفع و هموار ساختن مشکلات پیش رو تشویق کنیم و من مطمئنم با کمک هم می توانیم روزی همگی از صمیم قلب شاد باشیم و لبخندی واقعی بر لب داشته باشیم…
«سونیا» «چند تا سین؟»
عید را همیشه با یک “نگاه دوباره” به زندگی توصیف می کنم. نشستیم پای سفره خیال انگیز هفت سین و درست 16 روز بعد شدم سین سفره زندگی مشترکمان،یک مناسبت فرخنده و مبارک”روز میلاد حضرت محمد (ص)” با یک مراسم ساده من و شهرام به عقد هم در آمدیم.
«حرف پایانی مشترک»
در زندگی مهم این است که خودتان چگونه و چطور از زندگی لذت می برید. نباید بخاطر حرف های دیگران زندگی را برای خود یا همسرتان سخت کنید. همیشه سعی کنید بخاطر خودتان زندگی کنید نه برای دیگران. به یاد داشته باشیم که هیچ گاه به زندگی دیگران غبطه نخوریم. چه بسا کسانی هستند که به زندگی ما غبطه می خورند.
سیما سلطانی آذر
منبع: “پیک توانا”