اینبار آمدهایم تا از یک خانواده پنج نفره دیدن کنیم. به خانهای آمدهایم که گر چه رونق زیادی ندارد اما صفای آن از دیوارهای خانه به کوچه، به خانه همسایههای کناری و به تمام فضای شهرگ اقبالیه سرریز میشود.
اینجا خانه مصطفی حمیدی است. مرد 38 سالهای که پدر سه فرزند است. دو پسر 15 و 4 ساله و یک دختر 12 ساله دارد. پای راستش وقتی 22 ساله بود در یک تصادف آسیب دید و حالا کوتاهتر از پای چپش است. به کمک بریس و کفش مخصوص راه میرود، با اینحال محدودیتش در راه رفتن مشهود است.
پدر: پدرم میگفت سربازی برای مرد شدن لازم است
هنگام آزمایشات مخصوص اعزام به خدمت سربازی ناراحتی قلبیام تشخیص داده شد اما پدرم کوتاه نمیآمد. او میگفت من باید سربازی را تجربه کنم تا مرد شوم و اینگونه شد که مرا به شهر نقده فرستادند. کمی بعد حالم بد شد و به خانه برگشتم و دیگر هیچوقت به پادگان برنگشتم.
روزها پشت وانت یکی از آشنایان میایستم و در سطح شهر میوه میفرستم. روزی 15 هزار تومان دستمزد میگیرم تا خرج خانه آن هم به زحمت تأمین شود.
مادر: شوهرم بخاطر مشکلات مالی دکتر نمیرود
مادر خانواده میگوید: همسرم ناراحتی قلبی دارد. این مشکل در خانواده همسرم ارثی است. دو برادرش از همین عارضه فوت شدند با اینحال همسرم حاضر نیست به دکتر مراجعه کند. قبلاً برای مداوای پایش زیاد جراحی شده. هفت سال پیش دکترها گفتند قلبش در نتیجه جراحیهای زیادی که روی پایش انجام شده ضعیف شده و در این شرایط عمل قلب به صلاح نیست. و او دیگر هیچوقت پیگیر ناراحتی قلبش نشد. البته من میدانم که بهخاطر هزینهها لجبازی میکند و دکتر نمیرود.
پدر: از روی بچهها خجالت میکشم
هیچوقت از آمدن نوروز خوشحال نمیشوم. همیشه نزدیک عید تنم میلرزد چون خرج خانه چند برابر میشود و من چیزی ته جیبم نیست. بچهها از پدرشان انتظار دارند، آنها چیزی نمیگویند اما من میدانم دلشان کفش و لباس نو میخواهد، وقتی با دست خالی به خانه میآیم و میبینم نگاهشان به من است دلم ریش می شود.
تهیه مخارج زندگی و سه بچه خیلی سخت است. الان پسر بزرگم که تنها 15 سال دارد 5 صبح بیدار میشود و با من به میدان ترهوبار میآید و در ازای روزی 10هزار تومان تا آخر شب کار میکند تا چند ماه دیگر که مدارس باز شد بتواند با دستمزد سه ماه تابستان، کیف و کفش و لوازم تحریر خودش و خواهرش را تهیه کند.
مادر: هیچوقت به مسافرت نرفتهایم
پسرم محمد مانند همه بچههای دیگر دوست دارد بیشتر بخوابد اما نمیتواند. هر روز صبح زود بیدارش می کنم تا با پدرش به میدان برود. وقتی میبینم هنوز خستگی دیشب از تنش درنیامده اما باز باید دنبال کار برود دلم میگیرد. بارها بعد از رفتنش گریه کردهام. دوست دارم بچه من هم مانند باقی همسن و سالانش بخواند، استراحت کند یا به کلاسهایی که دوست دارد برود اما او از حالا در بالا و پایین زندگی افتاده و این خیلی دردناک است.
16 سال است ازدواج کردهایم تا حالا حتی یکبار هم به مسافرت نرفتهایم. دورترین جایی که بچههای من رفته و دیدهاند امامزاده حسین(ع) قزوین است.
پدر: مردی که نتواند خواسته خانوادهاش را فراهم کند به درد نمیخورد
هیچجا به من کار ثابت ندادند هم بخاطر وضعیت جسمی و ناراحتی قلبم و هم به علت مشکل سربازی. همان سالها چند باری به بهزیستی مراجعه کردم اما گفتند معافیت پزشکی شامل حال تو نمیشود. مردی که فقط بتواند آب و نان خالی برای زن و بچهاش تهیه کند و نتواند حتی کوچکترین خواستههای زن و بچهاش را فراهم کند به هیچ دردی نمیخورد. این سه بچه آینده میخواهند اما من حتی حال فعلی آنها را هم خراب کردهام. گاهی فکر میکنم اصلا نباید بچهدار میشدم. کسی که دستش به دهانش نمیرسد بچه میخواهد چکار؟
مادر: بچهها افسردگی گرفتهاند
قلب شوهرم اخیراً بیشتر درد میکند و او از اینکه برایش اتفاقی بیفتد خیلی نگران است. هیچجا تنها نمیرود، هر جا که میرود یا من یا بچه ها همراهش هستیم. او امیدش را از دست داده، او سالها دست به هرکاری که میتوانسته زده اما نتیجهای نگرفته و حالا مدتهاست ناامید است. جلوی بچهها میگوید کاش بچه نداشتیم، کاش ازدواج نمیکردیم. بچهها این حرفها را می شنوند و ناراحت میشوند. پسرم چند روز میپرسید: مامان اگر ما نبودیم شما زندگی بهتری داشتید؟ و دخترم تازگیها میپرسد: اگر قرار باشد بین ما انتخاب کنید کداممان را انتخاب میکنید؟
رقیه بابائی